مادر هنوز زنده بود و هوا سرد شده بود. سردم بود و پاهایم اذیت میکرد ولی نمیدانستم چرا خانه سرد است. مادر هم سردش بود ولی چیزی نمیگفت. داشتم با هادی کوچولو که کنار مادرش جلوی پنجرهها نشسته بود حرف میزدم که چشمم افتاد به سایه پنجره پشت پرده، پشت زن داداشم. با تاب نشسته بود و پنجره را با تمهیدی باز گذاشته بود. مادر بیچاره من. درست مقابل پنجره بود و ترسو بود، از تنهایی میترسید. و… بیمار بود.