بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

مثل همیشه تا رسید قبل از در آوردن لباس‌های رویی، پنجره را باز کرد. گفت به‌به چه هوای بهاری. بهمن ماه بود. برگشت سمت من و دگمه‌های پالتویش را باز کرد. سرم را انداختم پایین. باز کردن پنجره در ماه‌های سرد سال شده بود شکستن تابوی من. به رخ کشیدن ما می‌توانیم. چیزی نگفتم. نزدیک اذان ظهر رفتم دستشویی. برگشتنی چشمم افتاد به پنجره. برف می‌بارید. فشرده و درشت. چادر نماز به سر، سر سجاده نشسته بود. سرش پایین بود و صورتش که سمت من بود میان انگشتان دستش بود. چیزی نگفتم. هیچوقت چیزی نگفتم اما قلبم درد می‌گرفت.

 

پ.ن: پاهایم به سرما حساسند. به شدت دچار اسپاسم می‌شوند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.