هیولا گاهی دهانم را پنجول پنجول میکشد. آب دهانم راه میافتد و گاهی حواسم نباشد قشنگ خفهام میکند و بعد حتماً و بدون استثناء میرود توی معدهام آتشبازی راه میاندازد. شبها بیشتر. مدتی هم هست یاد گذشتهها افتاده و کف پاهایم را لیس میزند و آتش به جانم میاندازد. دست چپم در شرف خشک شدن است و شانهام و مچش زندگی نگذاشتهاند برایم. اسپاسم رانها و زانوهای به هم چسبیده منو را کامل میکنند. پیشنهاد دائمی سرآشپز عرق بیحد و حصر و علت بالاتنه است. تمام شبانهروز.
یکبار نسیم که آمده بود تهران و خانه یافتآبادش تنها بود، آرام رفته بود دیدنش. حالش خراب شده بود وقتی دیده بود نسیم پشت به در ورودی دراز کشیده و حتی نمیتواند بچرخد ببیند کی وارد خانه میشود. حالا من کم از آن دوران نسیم ندارم. فقط با کمک دیگران میتوانم به پهلوها بچرخم. همه حالشان خراب میشود ولی کسی کاری از دستش ساخته نیست.
ناهید سبزی میگوید چرا تو؟ تو که مثل پروانه اینور و آنور میپریدی. دکتر بزرگزاده شاعر بود میگفت مثل بالرینها حرکاتم نرم است. مثل بالرینها مثل پروانهها اینور آنور میرفتم. خودم میگویم مثل باد بودم، آزاد. چون باد آزاد میچرخیدم. جلو میرفتم. حالا به من بگویید چی هستم؟