نیمه شب بیدار شدم در حالیکه میگفتم مارتین چی شده؟ اینها چی میخوان؟ این جمله روی تصویر یک پارچه قرمز با کلهای ریز سفید که موجودی یا اشیایی رویش بودند گفته شد. خواستم همان موقع اینها را به ابتدای پستی که دیشب آغاز کرده بودم اضافه کنم ولی منصرف شدم و خوابیدم.
دیروز حوالی ظهر قلبم باز درد گرفت. سعی کردم نفس شکمی بکشم شاید بهتر شود، حتی مقداری آب خوردم ولی خوب نشد. توصیف کیفیت این درد دشوار است ( چه جالب که دشوار و دشمن و دشنام؟ یعنی این دش معنیاش چیست؟) همانقدر که توصیف درد مچ پا. چیزی بین قلقلک یا مورمور و لرزیدن و پخش شدن یا جمع شدن. تپیدن قدرتمند در سینه. سپس درد. حتی دو سه تا ضربه با مشت به سینهام کوبیدم. نهایت امیر را بیدار کردم. پیشنهاد داد بنشینم و پنجره را باز کرد. نمیشد. حس میکردم دارد کنده میشود. حس میکردم مثل موم در تمام سینهام پخش میشود و سپس سفت میشود و تمام سینهام سفت میشود. وقت داروهایم بود و دوباره آب زیادی خوردم. شروع کردم به صحبت کردن. اما تمامی نداشت. آیا مرگ اینچنین سخت است؟
اگر مرگ است آمادهام. اما نیم ساعتی همچنان گذشت. پس از کشمکشی درونی نمازم را خواندم، فرقی نکرد. ساعتی گذشت و همچنان وقتی موم روی سینه کنده میشد تا قلب شود با آی بلندی داد میزدم. تمام پوست سرم بیحس شد. در حالیکه با لبخند منتظر مرگ بودم آب آبگوشت را با حسرت تیلیتهایی که با نان لقمه میکردم نوشیدم و با لذت آخرین گوشت کوبیدهام را خوردم. آبگوشتهای امیر حرف ندارند. حتی خواستم برایم ترب سفید بیاورد. و هنوز منتظر مرگ بودم؟ خوب نمیشدم. نهایت دوباره دراز کشیدم و با آهای بلند سعی کردم تحملشم کنم. بدتر شده بود اما نمیدانم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم جملهای را که در خواب مکرر فریاد میزدم بر لب آوردم. امیر بالای سرم نشسته بود. گفتم خواب دیدم سنگهای عذاب میبارد. من هم کودکی در آغوش مادرم هستم و هم بزرگم. میگویند تکههایی از گوشت روی سرتان بگذارید تا چنان ببارد تا تمام شود اما نمیشد. فریاد میزدیم «یا شدید اللحن جوابم آتش است.»
داشتم نازش را میکشیدم که عفو کن الهی و ربی. ناگهان رویم را کردم به پنجره و گفتم اما من از امت محمدم.