برای نماز که بیدار شدم قبلش خواب مادر را میدیدم. یعنی یک خواب طولانی بود از عروسی کسی که به هم میخورد و آخرش درست شد. گویا من درستش کردم. مادر آمد جلویم ایستاد. گفتم مامان کت و دامنت را بپوش برویم. گفت پوشیدم. نگاه کردم دیدم کت و دامن مهمانیاش را از روی لباس کامواهای توی خانهاش پوشیده و دکمههایش را نبسته. من هیچوقت به لباس پوشیدن مادر ایراد نمیگرفتم. توی خواب هم چیزی نگفتم. شروع کردم به بستن دکمههایش و با خودم فکر کردم یکی از گل سینههایم را بزنم به لباسش. رفتیم عروسی و بردم ردیفهای جلو نشاندمش.
برای امیر که کمک میکرد تیمم کنم تعریف کردم. گفتم امیر مثل وقتی که زنده بود جلویم ایستاده بود، با لبخند. چرا بغلش نکردم؟