امیر هیچوقت برایم گل نخرید. غیر از دسته گل شب خواستگاری. هر وقت میخواستم پلاسیدهترین گل ممکن در گلفروشری را میگرفت. بلد نبود؟ چرا بلد بود. شبی که برای دلجویی از زرمان رفتیم گفتم چند شاخه گل بگیرد، چنان دسته گلی گرفت که شب خواستگاری نگرفته بود.
مرداد ۹۶ داشتیم از امآرآی برمیگشتیم. سر چهارراه قشنگی که اسمش خاطرم نیست پشت چراغ قرمز بودیم که گفت گل میخواهی؟ ما خیلی از آن چهارراه گذشته بودیم و هیچوقت گلفروش نداشت. برگشتم سمت شیشه سمت خودم و مردی میانسال با دو دستهگل سفید و صورتی ایستاده بود. سفید را انتخاب کردم. گفت من پول ندارم خودت بده. از کیفم ده تومن داد به مرد و من با قلبی هزاران هزار تکه در حالیکه رزهای سفید زیبا را بغل کرده بودم بغض هزاران هزارانم را بلعیدم. این تنها عکسی است که از آنها گرفتم. آمده بودند حالم را خوب کنند اما نشده بود.
آمدم تبریز بارها و بارها برای خودم و مادر گل گرفتم. عقده نبود من مجرد بودم همیشه برای خودم گل میگرفتم و هدیه اگر میخواستم بدهم یا گل میدادم یا کتاب. گلهایی که میآمدند تنهاییهایم را پر میکردند. شقایقها، داوودیها. هنوز هم گل نمیخرد. هنوز هم اصرار کنم بیریختترین گل گلفروشی را انتخاب میکند. یکبار هنوز تهران بود آمده بود دیدنم. گفتم برایم داوودی سفید بگیرد. بعد که رفت دیدیم خانه پر شد از حشره. دیدیم شاخههای گل پر از حشره است. بلد نیست شاید. افسوس چهارراههای تبریز گل نمیفروشند. الآن یک دسته بیست تایی گل رز سر چهارراههای تهران چند است؟
* سایه
من با این وبلاگ آشنا نیستم دوستی این متن را در اینوریدر به اشتراک گذاشته
نمیدانم قبل از این چه اتفاقاتی افتاده یا اینکه اصلا این یک داستان واقعی است یا تخیل نویسنده
هرچه هست خیلی وحشتناک است انقدر که نتوانستم واکنش نشان ندهم
اگر خدای نکرده واقعی است؛
چرا دو طرف تمایلی به مشورت با روانشناس ندارند؟
چرا نویسنده با همسرش حرف نمیزند؟
چرا دلیل این کارهای وحشتانک را نمیپرسد؟
کاش به همین خوبی که مینویسد با طرف صحبت میکرد
و در انتها _هرچند که این ماجرا اگر کنترل نشود انتهای خوبی ندارد_ شاید اینها تصورات این خانم باشد که در این صورت هم با مراجعه به روانشناس به راحتی قابل حل است
سلام
تخیل نیست و از واقعه گذشتیم. حرف زدن با کسی میسر است که اهلش باشد. از ما دیگر بسیار بسیار دور است. ما لاجرم با هم زیست میکنیم.
سپاس از کامنتتان.
اگر طرف مقابل هم قبول نمیکنه حتماً تنهایی به روانشناس مراجعه کنید و احتملاً روانشناس به شما میگه به ایشون خبر بدید که درحال مشاوره هستید خود این در جریان گذاشتن به طرف ثابت میکنه که زندگی برای شما مهمه و باب صحبت و تعامل باز میشه البته من هیچ تخصصی ندارم ببینید متخصص چی میگه اما زندگی رو بیخیال رها نکنید