چه باک زان همه دشمن چو دوستدار تویی*

 

علی‌اکبر مقداری کاغذ کاهی می‌خواست. پوشه مشکی را گذاشت روی زمین و پرسید عمه این را تو کشیدی؟ خواستم نشانم بدهد. دو برگه آچهار بود. برگه رویی یک کاریکاتور بود و زیری تصویری که برای داستان مرد شماره یک من کشیده بودم. این بهترین تصویری است که می‌شد از او کشید.

در تنظیم برچسبهای وبلاگ رسیده‌ام به روزهایی که مرد شماره یک من سعی داشت کمکم کند. این را در ایمیلی به سایه گفته بود که سعی داشته کمکم کند. چرا؟ چون ذاتاً آدم کمک کننده‌ای بود. و دخترها دوستش داشتند.

من کنار خیابان ایستاده بودم ولی نیازی به کمک نداشتم. آن زمان و آن روزها نه. اما مرا به زور از عرض خیابان رد کرد. ای خدا چرا نشد کتاب شود آن داستان؟

او اولین مردی نبود که به دنیای من سر زد اما خبیث‌ترین آنها بود. با حرمسرایی از وبلاگنویسان مؤنث. هر چه بود داستان را نوشتم و سعی کردم فاصله بگیرم. تلاشم را کردم و موفق شدم اما وقتی سال ۹۶ کامنتش را در وبلاگ امیر دیدم، وقتی سالها تلاش خودش و علیامخدره را برای گرفتن انتقام دیدم، فهمیدم که با خبیثترین موجودات طرف بودم. وقتی سال ۹۸ امیر از او بازجویی‌ام کرد فهمیدم هنوز کامل از چنگ شکارچی نرهیده‌ام. خیال باطل دوست داشتن همیشه دختران ساده را فریفته است. من سرگرم زندگی‌ام شده بودم و نمی‌دانستم به قول آن روان‌شناس سیاهپوست آمریکایی شکارچی‌ها شکارشان را رها نمی‌کنند. شکار زخمی که فرار کرده و موقع فرار تله‌ها را به هم ریخته باید تنبیه شود. خصوصاً اگر علیامخدره رنجیده باشد.

تو و علیامخدره هرگز خوشبخت نبودید و نیستید گرچه وانمود می‌کنید خیلی خوش و خرمید. من بی‌که خواسته باشم تا آخر عمر سوهان روحتان هستم. گیرم شما تبر داشته باشید.

 

 

* الله علیم بذات الصدور

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.