چو من به خاک خوشم با شکر چه کارست مرا*

زینب ناصری هم مثل من عاشق نقاشی بوده. در مورد من البته عشق نبود، استعدادی بود که فوران می‌کرد. زینب ولی آنقدر عاشق بوده که چند سال مردود می‌شود تا مادرش راضی شود او برود هنرستان. من اما می‌توانستم بروم بدون اینکه خودم خودم را مردود کنم. بالاخره زینب می‌رود هنرستان، مادرش قالیچه ابریشمی‌اش را می‌فروشد بیست هزار تومن تا زینب به آرزویش برسد. موضوع همین داشتن یا نداشتن قالیچه ابریشمی بود. ما نداشتیم و چون می‌دانستم نمی‌شود هرگز علاقه‌ای نشان ندادم. یکسال تابستان برادرم مرا فرستاد کلاس طراحی میرک که از جلسه اول مدرس گفت تو قبلاً کلاس رفتی ولی نمی‌گویی. دوره دانشجویی با دخترها جوگیر شدیم رفتیم کلاس آقای زندی که بهره خوبی نداشت برایمان. حداقل برای من نداشت. بعدها کتاب گرفتم ولی نشد. من با رنگ مشکل داشتم. نقاشی متعلق به پایگاه من نبود. این را لجوجانه پذیرفته بودم که عاقلانه بعدها که خودم پول داشتم نرفتم کلاس درست و حسابی. عجیب است ولی فقط خودم درک می‌کنم چرا ولی می‌دانم اشتباه بزرگی کردم. من استعدادی عجیب و غریب را بیهوده هدر دادم و باید فردا پاسخ بدهم.

البته اینها نقاشی‌های زینب ناصری است نه من. کارهای من دم دست نیستند. شاید موقع خانه تکانی بگویم امیر یا مهدیه عکسی از کارهایم بگیرند.

 

*امیرخسرو دهلوی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.