یکبار که آمده بودیم تبریز، یادم نیست چی شد که به مادر گفتم با خواهر برادرها برود گردش. نمیرفت بعد میگفت تنها ماندم. با تندی گفت نمیروم. گفتم چرا؟ صورتش لبخند شد پاشید توی صورتم، گفت دوست دارم فقط با شما بروم. نگاه کردم به امیر و مادر هم برگشت سمت امیر. چه کیفی داشت خندهاش. همین هم بود. مادر از بچگیام بدون من جایی نمیرفت. برای همین وقتی ساعت ده صبح پنج بهمن گفتند رفته فریاد زدم. چند بار فریاد زدم مادر، مادر بدون من کجا رفتی؟