در نوشنههای قدیمی، یک جایی، یک روز جمعهای من غذا میپزم برای مادر. سال ۸۸ است. بیمارستان اذیتم میکند. خسته و ناتوانم. برای مادر تالیاتلی میپزم. انگار دارم فیلمی قدیمی تماشا میکنم از بس ریز به ریز نوشتهام. یادم میافتد چطور آشپزی میکردم. چطور چرخکرده را میپختم. چطور تالیاتلی محبوب مادر را پختم. چطور غمگین سر میز با خودم گفتم که ببخش مادر، من باید از تو نگهداری کنم اما تو داری پرستاریام میکنی.
خواندن پستهای قدیمی حزنانگیز است. از طرفی با فراز و فرودهای بیماریام طی سالها دوباره برخورد میکنم و امیدوار میشوم که به قول امیر این نیز بگذرد. دوباره برمیگردد دیر یا زود، کمابیش. دوباره شاید ببافم، گلدوزی کنم. حیات شاید با هوای اسفند بجنبد در رگهای دست و پاهایم. اینطور که با دیدن این عکس، میلی تنومند و گرم به حرکتم وا میدارد چندی است.