ده سال پیش مادرم گلایه میکرد که دو برادرم که باجناق هم هستند نشسته بودند به توبیخ مادر، همسر برادر کوچکم یک دستش را میگذارد روی شانه شوهرش، خطاب به مادرم میگوید این شوهرم است، و دست دیگر را میگذارد روی شانه برادر دیگرم و میگوید این هم برادرشوهرم. گفتم مادر تو چیزی نگفتی؟ نگفته بود، کشیده بود عقب و تکیه داده بود به پشتی. گفتم میگفتی هر دو را من زاییدم آخر. نه. سکوت کرده بود.
حالا دارد از همان برادر شوهر میخورد. چپ و راست.