حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

قشنگی‌های زیادی را در تهران جا گذاشتم. آشپزی کردن، جارو کشیدن، شستن سرویس بهداشتی، چه مضحک. حتی اطو زدن لباس‌هایمان. اینکه نمازهایم قضا نمی‌شد. تماشای سمت خدا سر وقت.

صبح بیدار شدم دیدم نمازم رفت. گفتم به امیر دیگر نمی‌خواهم شب‌ها زاناکس بخورم، برای نماز بیدار نمی‌شوم. گاهی درد هم نعمت است. درد من هوشمندانه حول و حوش اذان بیدارم می‌کند. بعد یاد تهران افتادم. یاد قشنگی‌هاش. ذهنم به سرعت نور جهیده بود. همه را جوریده بود. نوبت دلتنگی بود، دلم برای دستپخت خودم تنک شد. برای عدس پلو، ته‌چین، حتی آش‌هایم. و آش‌هایم. برای نان پختن‌های امیر. کیک خیس جان. آخ. و لباس‌های اطو کشیده.

بله نوشادی، دلم حتی برای قیمه‌ای که آخرین بار اشک‌ریزان پختم تنگ شده. برای سوسنی که گریان ماه‌های آخر را سر کرد. تو حالت چطور است؟

 

 

یک دیدگاه روی “حالتی رفت که محراب به فریاد آمد

  1. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.