بدنم درد میکند، مثل وقتی آنفولانزا گرفتهای. میانه خوبی با مسکن ندارم و عموماً سعی میکنم تحمل کنم اما دیشب دیگر نتوانستم. فکر میکنم چون بین دوز قبلی و دوز اخیر ریتوکسیمب خیلی فاصله افتاد اینطوری شده است. خیلی هم خسته هستم. هیولا دست و پایش را جمع کرده و خزیده جایی ولی بیخبرم نمیگذارد. خیلی هم روی تعداد قاشقهای غذایی که میخورم و حتی پر و سر خالی بودنشان حساس است؛ فقط پنج قاشق. شوخی و فراموشی و زیر سیبیلی هم نداریم. وگرنه میتواند تا چند روز از غذا خوردن بیندازدم.
غذایی نیست که دلم بخواهد. وقتی از بستگان کسی میگوید چی دوست دارم برایم بپزد بیاورد و میگویم هیچی، باور نمیکنند. فکر میکنند تعارف میکنم. اما از غذا زده شدم. وقتی نتیجه خوردن هر غذایی درد و سوزش و عرق ریختن است چه فرقی میکند چی بخورم؟ اما دلم برای نیمرو پر روغن توی ماهیتابه آلمبنیومی که با نان سنگک بخوری تنگ شده. یا خوردن قورمهسبزی با نان لواش. خوردن تیلیت آبگوشت با نان حتی. دلم برای نان خوردن تنگ شده اصلاً.
دلم برای سنگک ماشینی که مادر باهاش برایم لقمه پنیر و سبزی خوردن بگیرد. دلم برای پنیر لیقوان پشت نان بربری، برای لقمه سنگک سنتی و پنیر و سبزی خوردن تنگ شده. بدون اینکه حتی از فکر کردن بهشان بترسم. از سوختن تا پوست صورتم. از مزه تلخ دهانم. از گریه و از «خداوند» گفتن بعدش.
از دلتنگیام برای طبیعی زیستن، حتی با همین اماس.