دیروز بعد از ظهر خواب اتاق عمل را میدیدم و بالطبع اتاق عمل قدیمی. در اتاق استراحت تنها بودم و درها بسته بود و من غمگین بودم. صدای گفتگوهایی از پشت دیوارها میآمد، دوست نداشتم مرا با بیماریام به خاطر بیاورند.
بعد خانم آقایی بود. کلی رژ لب خوشرنگ داشت. گفتم اجازه بدهد من ببینمشان چون نمیتوانم بروم بیرون اگر خوشم آمد بگویم برایم بخرند. با رژها مشغول بودم که نسرین توحیدی را دیدم. همراه دختر جوانی بود. با هم بروشور ماشین میدیدیم. آهسته پرسیدم شوهرت حالش خوب است؟ نسرین پالتو مشکی با یقه خز تنش بود و روسری ابریشم مشکی و زرد. بلند شد برود گفتم خواهرزاده من هم ماشین ثبتنام کرده است.
غم داشتم. سنگین و پیگیر. دوست نداشتم مرا با بیماریام به خاطر داشته باشند.