خیلی لاغر شدهام. به تسبیح میگفتم یادت هست هادی که رفت چقدری شده بودم. چهل و هفت کیلو، اما هر کس میپرسید میگفتم دختر چهل و پنج کیلوییام. خانه سبز یادتان است؟ سر سایز لباس چقدر میخندیدیم. اما لاغری الانم با آن وقت فرق دارد. اصلاً نا ندارم. آن موقع خوب میخوردم ولی دیگر وزنم درست نمیشد. الآن نمیتوانم بخورم و بالطبع ویتامینی جذب نمیشود. در فکرم بدهم برایم ویتامین داخل سرم بنویسند. فعلاً که ریتوکسیمب پا در هواست. منتظریم رمضان تمام شود. البته ما منتظریم دکتر خبر ندارد و امیدوارم چیزی نگوید. دوست ندارم چاق شوم ولی این بیقوتی هم خوب نیست مثل جنازه لای ملافهها گم بشوی.
این ریتوکسیمب بهانه بشود بروم بیرون، ببینم راسته که بلال آمده توی مغازهها یا امیر معجزه کرده است.