«… حتی وقتی صبحها، بدون مرتب کردنِ تختش میرود نان بربری یا سنگک بگیرد برای صبحانه، که یعنی دلش میخواهد من مرتبش کنم و از این موضوع دقیقاً به اندازهی وقتهایی که میرویم فروشگاه و میرود برای خودش تنقلات و شکلات بردارد و ذوق میکند، لذت میبرد، میفهمم که دارد از این روزهای مانده نهایت استفاده را میکند. روزهای مانده از دوتایی بودنمان. تا رفتنم.»
کسی برای یک پست قدیمی در رابطه با سریال لاست کامنت گذاشته، مرا برد سمت سالهای دور. پاییز ۸۹، روزهای آخری که با مادر بودم و آماده میشدم بروم تهران و با امیر زندگی کنم. خواندم و خواندم و… گریستم.