انگشتانش را باز کرده گفته این منم، این تویی، این باباست، این آبجیه، اینم خاله است. مادرش پرسیده کدام خاله؟ گفته خاله سوسن. اینجا مریض نشده، سر پا ایستاده.
دیروز این عکست را نگاه میکردم و گلایه داشتم که یا من دیگر مثل قبل کم نمیآورم، یا دست تو و خدا که برایم رو شد، دیگر سر بزنگاه نمیآیی دیدنم. عشقیم. اینها را باید بشنوم که قلبم آب شود. که هنوز خدا و تو چیزی توی مشتتان برایم دارید. یا نه، خدا همیشه توی مشتهای کوچکت برایم چیزی میگذارد. چیزی بزرگ.
ممنونم که دنیا آمدی پسرکم.