امروز بعد از یکسال رفتیم پیش پدر و مادر. هوا خیلی گرم بود. روی سنگ قبر کناری فرش پهن کردیم و رویش دراز کشیدم. هفتهای که گذشت پاهایم دردناک و اسپاستیک شدند. امیر که رفته بود تهران، همسر برادرم چون زورش به پاهایم نمیرسید، به عضلات رانم آسیب وارد آمده. نه ویشکا، نه روغن نعنا و نه حتی یوکو یوکو التیامشان نمیبخشند. درست مثل ده سال پیش روی هر چه مینشینم درد دارم. یادم است آن سال حتی تشک آلمانی هم گرفتیم افاقه نکرد. حتی اصرار داشتم صندلیهای ماشین را عوض کنیم. نگو مشکل از بدن خودم بوده. حالا هم همان است. اسپاسمم خیلی شدید است. چون راحت نمینشنم، درد بیشتری حس میکنم.
داشتم میگفتم که رفتیم سر خاک. پدر و مادر رامین هم آمدند. پدرش فاتحه را با «ولدی رامین» شروع کرد. صورت پسر هجده ساله آمد جلوی چشمم. همیشه یک شاخه گل هم برای او میگرفتم. نگرفتیم اینبار، دست خالی رفته بودم.
کمی ماندم. آفتاب داغ تنم را بغل کرده بود. پدر در سایه دو درخت آرمیده بود ولی مادر، درختی ندارد. سایه ندارد. فکر و خیال برم میدارد. الآن چه مانده از تو مادر زیر این سنگ؟ تصورش میکنم، آن استخوانهای دوستداشتنی را، زیر پوستم. دست میکشم و پریشان میشوم. مادری دلسوز و مهربان. مادری بسیار درد کشیده.
راه میافتیم. میگویم مادر خیلی زود دوباره میآیم دیدنت. میرویم سر خاک خواهرم. من میمانم توی ماشین. درست کنار قبر شهدا. روایتی میخوانم و گریهام میگیرد. شهدا فرق دارند. شهدا خیلی فرق دارند. به عکس امام سلام میکنم. و راه میافتیم. حواسم میرود پی قبر عمو و قطعه مادربزرگ را رد میکنیم. دارد شلوغ میشود و درد دارم و دوست دارم زود برگردیم خانه. یوسف راه را دور کرد برود سر خاک پدر و مادر پدرش. مسیر پر بود از مقبره خانوادگی. چقدر تبریز خاندان داشته خبر نداشتیم. قبلتر نبودند. این شهرتطلبی تبریزیها.
دشت برهنه را تماشا میکنم، کجا قرار است بخوابم؟ کاش همان جا کنار پدر و مادر برای خودم جا میگرفتم. ولی نه. اگر قرار بر این قرار بود گرفته بودم. کجاست مقر من؟ چه زمانی؟ دشت برهنه را تماشا میکنم. پدر میپرسد شهرها آباد است یا گورستانها؟
کجاست مقر من؟ چه زمانی؟