البته تو دل خوشی که نداری، اما من شاد میشوم وقتی یادم میافتد همین روزها بود که گفتی دو هفته دیگر میآیید برای خواستگاری. با تسبیح افتادیم به جان بازار برای پیدا کردن لباس و کفش و حلقه. خستگی نمیفهمیدم. برای حلقه خیلی گشتم. به دلم نمینشستند. آخر سر یک مغازهای چشمم افتاد به حلقهای که قلبم را آب کرد. همانطوری بود که دلم میخواست. شبیه حلقه مارتین هم بود. قیمت کردیم گران بود. گفت کار شرکتی است. خاص بود. لنگه نداشت. تکراری اگر بود در ذات خودش بود. شب خواب دیدم حلقه را فروخته. از بیمارستان زنگ زدم به تسبیح. بعد از شیفت رفتیم بازار. توی ویترین نبود. گریهام گرفت. جمجمهام سخت شد. خون نرسید به سرم. یکهو دیدم روی یک سینی دیگر گذاشتند. رفتم داخل، بیعانه دادم تا وقت آمدنتان فروش نرود. طاقت که نداشتم. برای لباس هم بیعانه دادم. کفش را دیگر خریدم از بس هول داشتم. از بس ست بود با سفید و نقرهای لباسم.
حتی آبوهوای آن روزها یادم است. کدام روز باران هم زد. حال خوش آن روزهایم طوری در برم گرفت که نفهمیدم کی تمام شده بود. اصلاً شروع شده بود؟ یک بار گفتم اگر دوستم نداشتی پس دروغ گفته بودی؟ دلت سوخته بود. دلت سوخته بود. لعنت. چرا یادم میرود؟
چی میشه که اینجوری میشه ؟ هیچ وقت نفهمیدم چه جوری ممکنه عشق ، زندگی ، عمر حتی لحظات خوش دود بشه بره هوا ؟ اگه داستان برعکس بود چی ؟ بازم همه چی دود هوا میشد ؟