دل می‌رود ز دستم، صاحبدلان خدا را

نیمه‌های شب بیدار شدم صدای فریادهای زن و مردی از یکی از طبقات بلند بود. زن به سختی حرف می‌زد گویا که گلویش تحت فشار باشد. گفتم امیر بیداری؟ امیر هم بیدار بود. گوش سپردیم اما با اینکه زن سعی می‌کرد فریاد بزند، جملاتش نامفهوم بود. دعوای طولانی بود. صدای اذان از مساجد بلند شد ولی همچنان مرد گلوی زن را گرفته بود و تقلاهای زن گرومپ خنثی می‌شد. به ضعف زن فکر کردم. رنجیدم و دعا کردم هر چه است زود تمام شود اما تا حوالی پنج صبح ادامه داشت. امیر دقایقی جلوی پنجره ماند و فقط گفت زن قسم امام حسین می‌خورد که کاری نکرده و جز این متوجه نشده.

نزدیک پنج بود که ساکت شدند. وقتی آرام شدم یاد خوابم افتادم. خوابی طولانی و کمرشکن. خواب خانه پدری و مادرم. خواب مردانی که آمدند سر صبح به تصاحب. مردی نشسته بود به خراب کردن حوض. چندین بار فریاد زدم اعتنا نکرد حتی نگاهم نمی‌کرد. به امیر گفتم بهش بگو الآن خرابش نکند. مرد اعتنا نکرد. رفتم داخل حوض و جلویش ایستادم گفتم این را پدرم ساخته بود صبر کن ما برویم بعد خرابش کن. پذیرفت.

مادر در تمام طول خواب به شدت غمگین، ساکت و بیمار بود. اواخرش، بعد از ماجرای حوض گفتم تمام لباسهایش را بردارد، حتی دستمال‌هایش را. فقط لباسهایش را. بعد کتابها را به کمک همان مردها جمع کردیم. گفتم مادر می‌رویم خانه ما. خوشحال شد. بلند شد به راه رفتن و جمع کردن.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.