دیشب گریه کردم. قبلش یک استوری از یکی از همکاران دیدم که آن هم استوری شخص دیگری بود. شخص دیگر آقای دکتری بود ظاهراً که برای پایان تحصیلش کلیپ ساخته بود و زیرش نوشته بود با تشکر از استاد گرانقدر فلانی. فلانی یکی از دو به همزنترین آدمها، کمسواد و آنهایی که در کارشان کم میگذازند است که نان قیافهاش را میخورد. میدانستم شده است مربی و دانشجو آموزش میدهد، میتوانید تصور کنید چی پرورش میدهد؟
شده است استاد گرانقدر. یکی دیگر از بیسوادها شده است مسئول. یکی دیگر که نمیتوانست لیست لوازم مصرفی در برنامه آماده را وارد کند، رفته شده منشی یا نمیدانم چی پزشکان بیهوشی در معاونت درمان. آنوقت من اینجا دراز کشیدم و روزهایم را در بطالت و شبهایم را در خواب در ترس بلد نبودن اسم داروها و لوازم جدید میگذرانم. آیا این عدالت است؟
خیلی گریه کردم. امیر دلش کیک میخواست و حواسش اصلاً به من نبود. در بیکسی گریستم و با یاد امیرالمؤمنین آرام شدم. کیک امیر هم سوخت. چون به حرفم گوش نداد و گذاشت طبقه پایین. تازگی اهمیت نمیدهد به حرفهایم و غذاها عجیب و غریب میشوند. او هم به زن افتاده بیاعتماد است. زن افتاده نه علم دارد نه تجربه. او فقط خوابهای پر ترسش را دارد و روزهای پر حسرت. پر درد.