آقایی آمد داخل و ویلچر خواست تا مادرش را بیاورد. ویلچر نبود، خواهرشان دیروز مادر را با ویلچر آنجا برده و پس نیاورده بود. چشم مرد به ویلچر من افتاد گفت ایناها. گفتند شخصی است. برادر مرد وارد شد که کجایی؟ گفت ویلچر نیست. برادر اشاره کرد به ویلچر من، مرد گفت شخصی است. مرد بیادبانه گفت شخصی کدام است بردار بیا. مرد جواب نداد. پرستار و کمکی شاکی بودند. مردها رفتند ویلچر را پیدا کنند، دوربینها را چک کنند و مدام در رفت و آمد. در نهایت با ویلچر بخش اورژانس مادر را آوردند. کمکی اورژانس هم آمده بود ویلچر را پس ببرد. پرستار گفت دیر آوردید، گفتند ترافیک بود. اما مرد به مادر و برادرش که پایین پای من روی صندلی نشسته بودند شاکی شد که از ساعت شش بیدارتان میکنم گوش نمیدهید حالا باید تا دوازده منتظر بمانم.
هنوز ویلچر پیدا نشده بود. پرستار به من گفت اگر گلو و گوشهایت سوخت بگو. کمی که گذشت سوزش شروع شد. چرا باید میسوخت؟ اطلاع دادم نصف لیوان آب جوش داد گفت لاجرعه سر بکش! کمی از سوزش افتاد. در اتاقهای دیگر هم همه سوزش گلو داشتند و آب جوش بود که دست به دست میشد. عجایب اوضاعی بود.
ویلچر پیدا نشد. زیر پتو میلرزیدم. زن و مرد و دختر جوانی جلوی در ایستاده بودند. مرد «برو» داشت. دختر جوان تایسبری آورده بود. مادر مانتو چرم نازک مشکی و شال قرمز پوشیده بود. قد بلند و لاغر. دختر ریز بود. مضطرب توی گوشی درباره دارویش مطلب نشان پرستار میداد و پرستار سرگرم آماده کردن سرمها زیر چشمی و سرسری نگاهی میانداخت. سوپروایزر آمد تا پارتی شود در شلوغی برای مرد و دخترک. شد. معاونت دستور داده بود تختها را کم کنند. آب میجوشید و من نگران سیمها بودم.
زنی عصازنان آمد. با شوهر و دخترش. بدون وقت قبلی. به پرستار گفت دوستم که میآمد اینجا بهم گفت لازم نیست وقت بگیری. پرستار گفت جا نداریم تا یک باید بمانی. زن به شوهرش گفت دروغکی گفتم دوستم گفته وقت لازم نیست بگیری. دختر گویا مشکل داشت. مرد هم، عاقلهشان همان زن بود که بیمار بود. دست چپش بسیار ورم داشت. کمی نشستند و چون سرسختی پرستار را دیدند رفتند تا فردا برگردند. مثانهام پر شده بود. فکر کردم از سرماست. در همچنان باز بود.
مردی که باید هشت میآمد بالاخره برایش تخت خالی شد. به پسرش گفت برو. اما پسر نرفت. ساعتش را نگاه کرد گفت هستم فعلاً. پرستار داروهای مرد را تحویل گرفت. دستور پزشک را نیاورده بودند. پسر جای کاغذها را پرسید و رفت. یاد مردی افتادم که پسرش ماشین را بیرون بیمارستان نگهداشته بود و پدر نرسید به در ماشین حتی. چه خوب که پسر جوان نمیرفت. کمی که گذشت برگشت با دستور.
کمی بخش آرام گرفته بود که پرستار آمد سرم مرا بست گفت تمام شد. نگاه ساعت کردم ساعت ده و ربع بود. گفتم باید سه ساعت طول بکشد. گفت چه سه ساعتی؟ من تایسبری را نیم ساعته زدم رفت. زنگ زدم امیر بیاید. گفت چه زود تمام شد؟ اخم کرده بودم. پرستار نبود. هنوز بین کمکی و پرستار سر ویلچر شکرآب بود. روی ویلچر که نشستم پرسیدم فردا هم هشت و نیم بیاییم؟ گفتند بله. پرستار پرسید میخواهی ساعت یک بیایی؟ با اخم گفتم نه.