سخن از تلخی یک ناپیداست

یادم نیست چند سالم بود. صبح روز جمعه همچنان که پدر هنوز از رختخواب جدا نشده بود سرم را گذاشتم روی بالشش و خوابم را تعریف کردم. خواب دیده بودم برف زیادی باریده بود و همه جا یخبندان شده بود. من یخ حیاط مدرسه را دنبال چیزی می‌شکستم و می‌کندم. ناگهان بقچه ترمه ابریشمی نفیسی بیرون آمد. داخلش یک صلیب طلایی بزرگ بود که عیسی مسیح به آن میخ‌آگین شده بود. در دو سمت سر صلیب دو فرشته بود و زیر پاهای مسیح چهار گوسفند نشسته بودند. پدر گوش داد و گفت وقتی بزرگ شدی چهار بار گوسفند قربانی می‌کنی.

تا حالا چهار گوسفند قربانی کردم هم. آخرین بار برای مادر نذر کرده بودم که با پای خودش برگردد خانه انگشترم را بفروشم و قربانی بدهم. مادر که برگشت انگشتر را فروختیم و طبق برآورد شوهر خواهرم کمی هم رویش گذاشتیم و گوسفنذی خریدند. من تهران بودم هنوز. خواهرم می‌گفت عجله نکن صبر کن ببینیم چه می‌شود. نذرم بود. گوسفند گویا کوچک بود، خواهرم گفت فلانی (قصاب) گفته حاجی تو همیشه گوسفند پروار می‌گرفتی اینبار چی شده؟ قلبم شکست. چیزی نگفتم. اما شکست.

بگذریم.

بعدها فهمیدم برف و یخبندان در خواب بد است و پدر هیچی نگفت. از مسیح مصلوب نمی‌دانم چیزی. از ترمه و ابریشم هم. اما قربانی‌ها انجام شد.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.