کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

در استوری خواستم باهام حرف بزنند. از آن‌همه فقط تعدادی جلو آمدند. آقای بوالفضول‌الشعراء پرسید احساست به ارومیه. نوشتم تا وقتی بزرگتر نشده بود بیشتر دوستش داشتم. نوشتم آنجا بسیار راه رفته‌ام در حالی‌که بسیار غمگین بودم.

یک چیزی را نتوانستم اما بنویسم. خواستم ولی شرم کردم که بنویسم عشق بیست و پنج ساله‌ای را آنجا رها؟ پنهان؟ جعل؟ تجربه؟ گم! آری گم کردم. یک عشق ممنوعه.

بدبختی مطمئن نیستم می‌آید همچنان می‌خواند اینجا را یا فقط همان ۹۶ آمد و رفت؟ هی می‌آیم ازش بنویسم نمی‌شود.

چند روز پیش یاد اتفاقی افتادم که مرا هم گیج کرد آن زمان. علاقه آتشین من به او یک‌طرفه بود. خوشگلترین پسر دانشگاه را چه به زشت‌ اخمویی مثل من؟ ضمن اینکه ما خیلی به ندرت هم را می‌دیدیم. هفته‌ها گاهی ضجه موره می‌زدم ببینمش و وقتی باد موافق می‌وزید حتی جرأت نمی‌کردم نگاهش کنم. ولی حرفش توی خوابگاه با دخترها بود و دهان به دهان می‌چرخید و خوراک بود برای خودش. تا اینکه یک روز من و دوستی که خاطرم نیست که بود، در ایستگاه سرویس دانشگاه  منتظر بودیم. ایستگاه در چهارراه دانشکده بود. جایی که می‌ایستادیم، یک عقب‌کشی داشت که اتو گالری بود. من آن روز درست لبه ساختمانی ایستاده بودم که بغلش عقب‌کشی داشت. خدایا چقدر پیچیده شد. تمام مدت در حالیکه به دیوار تکیه داده بودم پشتم به چهارراه بود و سرگرم گفتگو بودم (خدایا چرا توصیفش انقدر سخت؟) که سرویس رسید. وقتی چرخیدم صورت مهتابی زیبای اخموی چشم عسلی کنارم بود. از کی آنجا ایستاده بود؟ چرا آنجا و تنها؟ و همه دانشجوهای داخل اتوبوس صحنه را دیده بودند و دیگر نمی‌شد در این دوست داشتن و شائبه دو طرفه بودنش شک کرد. چطور خودم را جمع و جور کردم نمی‌دانم. مجبور بودم سوار شوم. تنها نبودم. با جمع حرکت کردم و صورت مهتابی بین جمعیت گم شد. در حالی‌که هرگز نفهمیدم آنروز آنجا در یک وجبی من چرا ایستاده بود.

یادت می‌آید؟ یادت هست؟ نمی‌شود به خاطر بیاوری؟ نمی‌شود بگویی؟ نه… بگذاریم رها در زمان بماند. رها، پنهان… گم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.