یکی بلند شود بگوید خانه‌ام را روشن کن

وقتی قرار شد جدا از هم زندگی کنیم و من برگردم تبریز، برادر کوچکم این خانه را برایم پیدا کرد. خانه بسیار بزرگ بود و بدتر از همه دستشویی‌اش بیست سانتیمتر بالاتر از زمین بود. من قرار بود تنها زندگی کنم. بزرگترین و جانکاهترین چالش من تنها زیستن در خانه‌ای بزرگ با دور بودن سرویس‌های بهداشتی و بدترینش بالا بودن ورودی دستشویی بود. آن زمان چاره‌ای برایم نماند. امیر نمی‌خواست طول بکشد. خیلی قبلتر کاسه‌اش لبریز شده بود. آمدم تبریز و فرش‌هایم فقط یک سوم خانه را پوشاند. دوازده متری قدیمی را از خانه مادر آوردیم. مادر هم آمد تا چشم و چراغم باشد. برگشتن من بازخورد خوبی نداشت. ما جدا نشده بودیم ولی خانواده و آشنایان جبهه را گرفته بودند. می‌ترسیدند من سربارشان بشوم. حتی از خواهر و برادرها مخالف آمدن مادر پیش من بودند چون نمی‌خواستند مراقبت از من بعد از مادر به گردنشان بماند. جدل‌ها و طعنه‌ها و قهرها از همان وقت زنده بودن مادر شروع شد و تنهایی وحشتناکتر شد.

خانه، خانه مهربانی نبود. اما بر خیابان بودن ، نزدیکی به بیشتر خانواده و مهمتر داشتن آسانسور بزرگی که بشود با ویلچیر راحت سوارش شد باعث شد بمانم. خانه کوچک این حوالی نبود که آسانسورش خوب باشد. شبهای ترسناک تنهایی، روزهای طاقت‌فرسای جابه‌جایی تمام اندوخته جانم را بلعید. این خانه خانه احزانم شد. غصه‌ها، ترسها و بینوایی. افتادن‌هایی که ساعتها طول می‌کشید بلند شوم. زخم مچ‌ها و زانوها و پهلوها. و زخم زبان نزدیکترین آدم‌ها.

جانم که با ابتلایم به سل نهفته و عفونت ادراری تحلیل‌تر رفت، امیر آمد پیشم. من دیگر حتی نمی‌توانستم بنشینم.

پنج سال است که اینجاییم. یکسال است که فهمیدیم عمارت زیبا به تملک بانک در آمده و حالا وقت رفتن است. وقت گشتن دنبال خانه‌ای مناسب با جسم ناسورم. مناسب با بی‌پولی. حالا باید از جایی که آخرین خاطراتم با مادر در آن نقش بسته بروم. از راه رفتن بدون واکرش ، جلوی پنجره ایستادن و سرک کشیدنش. از بگو مگوهایمان. از بد حال شدن‌های آخرش. بی‌خوابی‌هایش. توهم‌هایش. از آخرین باری که از راهرو گذشت. از در عبور کرد و دیگر بازنگشت.

حالم خوش نیست. هرگز تا این حد احساس بیچارگی نکرده بودم. درماندگی. نیازمندی. شبها خوابهای عجیبی می‌بینم که بعد از بیداری یادم نمی‌آید. ذهنم آشوب است. خسته‌ام و احساس می‌کنم رها شده‌ام. نمی‌دانستم انقدر راحت ایمانم بازی می‌خورد.

 

چه کسانی پس از ما خواهند آمد بی‌که این همه را بدانند؟

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.