حالا تویی محال‌ترین آرزوی من

موضوع این است که من می‌ترسیدم. تسبیح گفت کلی راه پیاده رفتند و سوار گاری شدند و دشواری‌ها را گفتند و من ترسیدم. یادم هست یکبار که پسر خواهر دیگر آمده بود دیدن ما، درباره‌اش حرف زدیم. گفتم او را با هزینه خودم می‌برم تا کمک حال رفت و آمدم شود. یاد نیست چه شد که نشد. فکر کنم جا باز شد و مادر با خواهر دیگرم و شوهرش (مادر و پدر سیب و تسبیح) رفت و من جا ماندم. سال ۸۸ خواستم با هواپیما برویم که مادر هوس سوریه کرد گفتم چشم. چه بلاهایی سرم آمد بی‌که کمکی جز خدا و مادرم داشته باشم. نترسیده بودم به خیالم پرواز سختی نداشت که داشت. سال بعدش ازدواج کردم و رفته رفته رفتم ته صف. پشت دیوار. دیوار حسرت.

هر سال دورتر و غیرقابل دسترس‌تر. تو را که پیش از همه دریافته بودم، انگار قرار نیست از نزدیک تماشا کنم. رونده‌ها یادمان می‌کنند و قدم برمی‌دارند و سلام می‌دهند اما، دلم هوس دیگری می‌طلبد. شلتاقی می‌کند. حسودی می‌کند. شک می‌کند. غصه می‌خورد می‌رود قهر. می‌دانی؟

می‌دانی.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.