حالم این روزها خوش نیست. یکشنبه ناگهان از حوالی ساعت دو حال من به شدت زیر و رو شد. تهوع و استفراغ با شکم تقریباً خالی. چون هنوز ناهار نخورده بودم. جلوی سرم و دور چشمهایم دردناک بودند و هوا در گوشهایم کیپ میشد. فشارم بالا بود و تا شب پایین نیامد. تبم هم ۴۱ بود. نمیتوانستم دستم را تکان بدهم. اسم هر خوردنی صدای هیولا را در میآورد. جز کته. دو قاشق کته خوردم تا بشود استامینوفن بخورم. گفتم دیگر میمیرم. خوشحال شدم. فکر کردم به علیرضا و دعا کردم یک وقت ناخوش نشود توی عراق و جایش من مریض باشم. به امیر هم فکر کردم ولی دیگر زیاد نگرانش نمیشوم.
حالم هنوز دگرگون است. خصوصاً شبها لرز میگیرم انگار وسط زمستان است. زیر لحاف پشمی. علایم اماس عود کردند و گاهی وسط گرمای ظهر تابستان انگار زیر پوستم اعضا و جوارحم میلرزند. انگار ترسیده باشی، چطور است، همانطور میلرزم. بعد نگاه میکنم میبینم در جسمم هیچ جنبش و لرزشی نیست.
از ایمان ادیبی پرسیدم که دگزا بزنم؟ گفت چون سرماخوردی دو هفته صبر کن.
هنوز به او اطمینان دارم. و این غنیمت است.