من به میان محنتم، تو به کنار کیستی؟

 

آقای غمسوار دستش را انداخته بود دور شانه‌ام و از کوچه‌های تنگ پیچ پیچ می‌گذشتیم. برایش می‌گفتم که با مادر بقچه حمام زیر بغل، می‌آمدیم، به دو راهی می‌رسیدیم. سمت راست می‌رفت خانه دایی و سمت چپ خانه خاله سکینه خدابیامرز. در چوبی آبی سبز نیمه‌بازی را نشانش دادم که خانه دایی بود و جلوتر رسیدیم به دو راهی. آمدیم کوچه‌ها را تا رسیدیم به در بزرگ ماشین‌رو سفید ناشناسی که رویش پارچه سیاه زده بودند. مهدیه دم در بود که پس نیفتم که افتادم و همان دم پس افتادن حواسم بود که چون غمسوار می‌بیند آرتیستی بیفتم. آمدیم خانه. مادر رو به قبله خوابیده بود و الهه روی پاهایش افتاده بود. دیدم پاهای مادر تکان خورد الهه را پس زدم مادر را بغل کردم نفسش برگشت. لباس‌هایش را در می‌آوردم و سر حالتر می‌شد. می‌گفتم توی گرما چرا انقدر لباس پوشیدی؟ حالش خوب شد. ‌

نوشته دلتنگی است برای مادر، اینطور دیدنش در خواب. دلتنگی برای داشتن حمایتش. مردن و زنده شدنش خوب است، مال و مکنت است. حال و روز خوبش است آن دنیا. اما برایم همان دلتنگی است برای داشتن حمایتت مادر جان. حتی با همان غروری که داشتی. همان که انگار بگیری خودت را. باشد. فقط بغلم کن زن.‌‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.