۱.چند روز پیش در فیدلی دیدم زهرا اچبی به روز کرده است آن هم نه یکی دو تا، ده تا. آنهم به انگلیسی. فهمیدم واگذار شده است. مثل وبلاگ احمدرضا. اسکرین شات گرفتم در اینستاگرام برای زهرا فرستادم، بالطبع ناراحت شد و خب کاری هم نمیتواند بکند. اما چطور با مسئله کنار میآیند؟ همه دارایی من اینجاست. تصور اینکه بعد از مردنم چه بر سرش میآید حتی نفسم میگیرد. یعنی خیلی پیش آمده سر اتفاقاتی دسترسیام موقت قطع شده و دنیا نشسته روی قلبم. هر چند موقع نوشتن همین کلمات جمله آخر فکر کردم تازگی دیگر زیاد حساس نیستم. فوقش سکته کنم ولی دیگر قلبم زیر ماتحت دنیا له نمیشود.
۲. امروز پست جدید آیدای پیادهرو را میخواندم که اواخرش از عشق بریده و رها شده در اوج نوشته بود. یاد نوشته چند روز پیشم درباره محمدرضا(+) افتادم. به آخرهای پست که رسیدم دیدم نه. در واقع آن قرار دیدار سر پیری که نوشته مرا برد به قرارم با هادی. قرار بود وقتی موهایمان سفید شد هم را ببینیم. قرارمان عاشقانه نبود، خواهر برادرانه بود. حالا من هم مثل آخر نوشته آیدا تنها میروم مینشینم با موهای سفید و یک بطری آب معدنی.
چرا پیدایت نشد هادی؟
۳. امروز رفتم تا وبلاگ زهرا را از بلاگرول خارج کنم. خیلی طول کشید تا یادم آمد چطوری. همه کارهایم اینطور شده. کارهایی را که تا قبلاز ازدواج خودم انجام میدادم الآن حتی سادهترینش را باید بگویم امیر انجام بدهد. همه چیز به آهستگی رخ داد، متوجه نشدم منی که حتی چندین سال قبل اینکه برای خودم کامپیوتر بخرم و اصلاً کامپیوتر شخصی داشتن باب شود، مدرک کامپیوتر گرفته بودم. چرا الآن انگار مهاجری هستم که هیچ زبانی بلد نیست؟ جایی را بلد نیست، کسی را نمیشناسد.
بعد نزدیک صدها و بیشتر وبلاگ دیدم که بسیار سال است به روز نشدند. یا پرشینبلاگ بودند و کلهم ناپدید شدند در مجازی، یا انواع و اقسامی که متروکه شدند. نامهایی که برخی از آدمهای پشتشان را میشاختم و بسیاری که تنها مخاطب کلماتشان بودم. چگونه میشود وبلاگی را ترک کرد؟ کلمات را. نوشتههایی گاه بسیار نغز و زنده. به همین راحتی؟ مثل وقتی که آقای محمدرضا بایرامی گفت دفترهای روزمرگیهایش را جمع کره یک جا بعد آتششان زده بود. راحت بود؟ نپرسیدم ازش. چون لابد باورم نمیشد. چطور میشود دل کند؟
۴.وبلاگ همه بازده زندگیام شده انگار. عشق و مرگ و خانواده و بچه و کار و زندگی. کلمه به کلمهاش برایم مقدس است. مسخره است؟ من تمام سالهای پر طراوت زیستنم را اینجا میان کلمات زنده به گور کردم. شعرهای ناتمام و قصههای بیجلد و شابک. نخل اگر میکاشتم وقت ساختن کشتی بود. اما نخل نیستند. کلمهاند. جمله.
بی هیکل و
بار و
سایه.
بـ ـیـ ـهـ ـو د ه.
من نه اتاقی برای خود داشتم نه جهانی و نه کتابی. من از سیاهی لشکرم. از انتهای وزش باد میان ملافههای پهن در پشت بام خانهای، شهری. کشوری. کجایم من؟
۵.
لحظاتی که کنار تو به تلخی طی شد،
عمر من بود و به آن تجربه گفتی اما…
(محمد شیخی)