۱. شش سال، شاید هم پنج سال پیش، واگویههایی از گفتگوی احسان نراقی و اسماعیل خویی را از وبلاگم کپی کردم و فرستادم برای کانال تلگرامی آب و آتش. آقای دژاکام گلایه محکمی کرد که مچش درد گرفته تا متن ارسالی مرا ویرایش کند. گفتم عین کتاب بوده، آقای دژاکام سفت گفت امکان ندارد. تبریز که آمدم کتاب را از داداش بزرگه گرفتم و دیدم ای داد حق با آقای دژاکام بوده و من بیخود و بیجهت (ی) به کلمات اضافه کردهام. میدانم از کِی و چطوری مبتلایش شدم ولی این حجم از ابتلا عجیب است. هر روز ساعاتی را فقط صرف پاک کردن اضافات میکنم و انگشت درد میگیرم. یادم باشد دوبار از جناب دژاکام عذرخواهی کنم.
۲. دیروز رسیدم به سفرنامه سوریه. آخرین سفرم با مادر و آغاز زمین خوردنهایم. چه خوب که نوشتهام. دلم تنگ شد. دلم برای خانم خدمتکاری که لباسهایمان را میشست، پسری که توی رستوران هتل همیشه هر جا که مینشستم پذیرایی را از من شروع میکرد. دلتنگ خانواده وقاری، مهتاب خانم و شوهرش. برای مغازهدارهایی که وقتی زمین میخوردم بلندم میکردند، برای زن و شوهر ایرانی که با مهربانی من و مادر را رساندند سر خیابان و سوار تاکسیمان کردند. برای مینو. برای «امیرمحمد» سوری.
حیف که عکسها باز نشدند. حیف که بعضی خاطرات تلخ را ننوشته بودم. بسیار دلتنگ شدم. برای مادرم. آنقدر که تمام شب خوابش را دیدم. هیچی از خوابم یادم نیست فقط مادر یادم است با جزئیات لباسش. صورتش. عمیقترین خواب را تجربه کردم.
شیرینترین.