عدل جلوی کوچهمان ایستگاه اتوبوس است و حوالی ششونیم صبح صدای دلچسب اتوبوسی که میایستد مرا میبرد به سالهای دور.
اینجا یک ایستگاه بالاتر از ایستگاه نزدیک خانه پدری است. از سال هفتاد و نه که استخدام شدم، برای رفتن به بیمارستان دستم آمده بود که دقیق ششونیم برسم به ایستگاه. چند دقیقه دیرتر یعنی از دست دادن اتوبوس اول وقت و بعد به هم ریختگی عجیب زمانی. اسیر شدن و سر ریز شدن جمعیت و بعد مصیبت تاکسی گرفتن میان جمعیتی که تا وسط خیابان جلو آمده بود.
توی همان ایستگاه با خانم قلیزاده منشی بخش سزارین آشنا شدم. چه روزهای دور نزدیکی. چه خاطرات قشنگی.
دو جمعه قبل، کسی از بستگان نقل قولی از بستگان خودش داشت از در اعتراض که مثلاً چرا اتوبوس نیست؟ منظورش اتوبوس خط واحد بود. گفتگو کشید به دولتی بودن و خصوصی شدن و تفاوت رفتار رانندههای بیآرتی (سیستم دولتی) و واحدهای عادی (سیستم خصوصی) با مسافران و… بعد که رفتند و صبح فردایش صدای اتوبوس مرا برد به گذشته یادم افتاد زمان دولتی بودن واحد هم همین قصه بود. از سال ۶۷، من هر روز برای مدرسه رفتن سوار اتوبوس میشدم تا سال ۸۴، که دیگر خستگی و پیشرفت بیماری باعث شد از سرویس آژانس استفاده کنم. از همان قبلتر از خصوصی شدن خطوط واحد، یادم هست مشکل دیر آمدن اتوبوس را داشتیم. گاهی با دخترهای همسایه که همکلاسی و هم مدرسهای بودیم دسته جمعی میرفتیم از کوچهها تا به خیابان موازی خیابان خودمان برسیم و سوار خط دیگری بشویم، یا هم دلیرانه سوار تاکسی میشدیم. خودم چون عاشق پیادهروی بودم ترجیح میدادم تا دیر نشده پیاده بروم. بعدها هم سر کار که میرفتم، اگر به اتوبوس ساعت ششونیم نمیرسیدم رسیدن به بیمارستان با کرامالکاتبین بود. حالا اینکه آن بستگان اول و دوم یادشان رفته، یا خصوصاً بسته دوم سنش به آن سالها قد نمیدهد بماند. فراموشی بد دردی است. مثلاً آن جمعه اگر یادم بود جواب میدادم نه اینکه منتظر باشم کی بشود آن بسته اول بیاید و یادم باشد که گوشزد کنم.
القصه، صبحها یاد خانم قلیزاده میافتم و یاد راننده اتوبوسی که شبیه شخصیت اصلی سریال شب دهم بود به گمانم حیدر. چون فسفس نمیکرد وقتی او را میدیدیم خوشحال میشدیم که زود میرسیم سر کار. دلم تنگ شد.