همیشه گوشزد کردم که غرب فیلمهایی را برای مردم خودش میسازد و فیلمهایی را برای ما شرقیها.
امروز صبح به این نوشتهام بعد از تماشای فیلم معروف راننده تاکسی برخوردم که کل متن با همان تیتر و پینوشت که درباره فیلم تهران من حراج بود را دوباره میگذارم اینجا. دقیقاً پست قبلش هم فیلمی از تهمینه میلانی و وودی آلن را مقایسه کردم که اگر دوست داشتید بخوانید(+)
———
این فیلم لعنتی خوشساختِ با بازی درخشان دنیرو و جودی فاستر، به من گفت که یک شهروند آمریکایی، نمیآید تفنگاش را بردارد و با مهارتِ کشندهای که دارد و چاشنی نفرتِ ناشی از شکستِ عاطفیاش بزند کاندید ریاست جمهوری ایالاتِ متحده را ترور کند! یک همچون شهروندی، تفنگاش را برمیدارد و میرود بین مرتکبینِ فساد و فحشا [ و نه مسببیناش] و باند تبهکاری را که از یک دختربچهی دوازدهساله[نسل جدید] با کفشهای کتانی سوءاستفاده جنسی میکنند را ترور میکند و او با به آغوش خانواده [آشتی دو نسل] باز میگرداند. کلی هم وجهه کسب میکند!
یک شهروندِ خوب آمریکایی حتی اگر یک راننده تاکسی باشد، آن هم یک همچون طور آدمی، مثلِ پریزیدنتش رفتار میکند: تفنگش را برمیدارد و از نفرتش ماهرانه استفاده میکند و میرود میانِ مردم دنیا و مرتکبین [ و نه مسببین] را میزند میکُشد! و میشود قهرمان.[حتی جایزه صلح نوبل هم میگیرد] یعنی همان کاری که سربازانِ آمریکایی سالهاست میکنند. یادگرفتهاند انجامش بدهند. سالهاست با این فیلمها و داستانها، بیآنکه متوجه باشند آموزش دیدهاند. هنجار رفتاری شده است برایشان، نهادینه شده است. در هیچ دیالوگی نیست. تلویحی و غیرمستقیم میگوید.
این فیلم لعنتی اینها را میگفت. خودم شنیدم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نادر ابراهیمی.
** آنوقت یک بابایی میآید «تهرانِ من، حراج» را میسازد! برای من نساخته است. برای جشنوارههای خارجی ساخته است. که احتمالاً جایزه بگیرد. که با کوبیدنِ مردم و فرهنگ و مذهب و کشورش [وطناش]، آب در آسیاب دشمن بریزد. او به غربیها میگوید: مردم من اینطوریاند! زشتند. پلیدند، رذلند، خبیثند، بدبختند. آنوقت من چطوری سرم را بینِ آنها بلند کنم؟