موقع اسبابکشی، خواهرم گفت کسی میآید کلاس نهجالبلاغه پول ندارد کتاب بخرد. چند روز بعد که آمد نهجالبلاغهام را دادم ببرد برای آن خانم احسان در حق پدر و مادرم و مادربزرگم و خواهر مرحومم. که چی؟ دیشب خوابم نبرد تا پنج صبح که دیگر بیهوش شدم. ششونیم که بیدار شدم خواب شیرینی دیده بودم. نه تنها مادرم را در آغوش کشیده و روبوسی کرده بودیم که مادربزرگ رشیدم را برای اولین بار در عمرم در خواب دیده بودم. کنار مادرم نشسته بود. من و خواهر بزرگترم هم سمت دیگر اتاق بودیم. گفتم مادر هیچ عموها و بقیه را هم میبینید آنجا؟ مادربزرگم چرخید سمتم گفت نه، چرا باید آنها را ببینیم؟
صبح برای مادر مهدیه تعریف میکردم که نمیدانم چی شده مادربزرگ آمده به خوابم یاد نهجالبلاغه افتادم. هر چند به یادش خیرات زیاد کردم ولی گویا این یکی خوب جا افتاده. همسر برادرم گفت میدانی چرا عموها را نمیبینند؟ چون اعمالشان یکی نیست.
امروز عجیب خوشحالم. قشنگتر از این خواب میشد مگر؟ مادربزرگم سال ۶۳ رفته و قیافهاش اصلاً یادم نبود حالا آمده به خوابم. تازه بعد از اینکه مادر را دو بار محکم بوسیدم مرا گرفت طوری بوسید که دادم در آمد. خدایا. دو مادر مهمان خوابم بودند. هم خوشحالم هم پر از سوالم هم شگفتزده.
خیلی لوس میشود این را هم بگذارم به حساب خانه و برکاتش؟
به به چه خواب خوبی
یغل و بوسهی مادر
دیدن مادر بزرگ
منم قبول دارم برکات خونه رو