یک شب که شیفت بودم از بخش جراحی تماس گرفتند برای بیمار بد رگ. همراه خانم شاملی خدابیامرز رفتم. یادم نیست اصلاً چرا نازنین آمد همراهم. خانم عبادی داشت سعی میکرد رگ بگیرد و ما هر چه ماندیم دست از تلاش برنمیداشت، گفتم شاملی جان برویم. برگشت به خانم عبادی سوپر وایزر گفت اجازه میدهید خانم جعفری هم سعیاش را بکند؟ نشستم و دست نزار زن را نگاه کردم که سوراخ سوراخ شده بود. نگاهم افتاد به رگ شیرین، رگ را گرفتم و بیمار و نگاهش را نوشیدم و برگشتیم.
درست یکی دو روز قبلش بود که از محدثه وقتی با دو نفر دیگر از بچهها حرف میزد شنیدم که گفت خانم حسنزاده گفته یک رگ شیرین بین انگشت کوچک و انگشت حلقه روی دست هست که احدی روی زمین نیست که نداشته باشد. آن روز شنیدم و آن شب یادم افتاد و بیماری نجات یافت.
خانم حسنزاده. خانم پرور حسنزاده. استاد عزیزم. وقتی از دهان آزاده پرید که خدابیامرز، بعد از چهل و چند روز من تازه خبردار شدم رفتهاید و جهان از وجود نازنین شما بانوی شریف و مهربان و دانشمند خالی شده است. شما که زندگیتان را پای علم گذاشتید. شما که حق بزرگی در آموزش تکنسینهای بیهوشی دانشگاه تبریز دارید، و تا وقتی اسم قشنگتان میان مترجمین کتاب بیهوشی میلر تا هر زمانی باقیست، بر گردن هر کس که خوانده یا میخواند حق استادی دارید رفتنتان، زود رفتنتان ضایعه بزرگی است.
اولین برخوردمان که بزرگوارانه آمدید و سلام کردید و گفتید اول فکر کردید رزیدنت هستم و گفتید هر راهنمایی که لازم داشتم در خدمتید و من نشناختمتان، تا آخرین باری که ده سال پیش در پرواز تبریز تهران، دیدمتان جز مهربانی جز لبخند شیرین به خاطرم نیست.
مینویسم که یادم نرود بانو. روزی که آن همکار تازه آمده بیاحترامی کرد به من شما ازش خواسته بودید رعایتم کند چون اماس دارم و او آنقدر بی مبالات بود و هست که آمد جلوی من از شما سراغ منبعی درباره اماس و شما بزرگوارانه به غم من لبخند زدید و من سرم را انداختم پایین. هدیههای قشنگتان در رختکن که یواشکی دادید بهم. پارچه حریر سفید گلداری که روسریتان بود و فقط گفته بودم چقدر قشنگ است و فردایش برایم آوردید و هنوز دارمش بعد از بیست سال.
شبی که پدرم رفت و همراه خانم جلیلزاده آن همه راه آمدید خانهامان. خانم حسنزاده؟ چی میشود که نیمه شب اینطور واضح خاطرم را روشن میکنید؟ خاطر همکار که نه، شما کجا من کجا، شاگرد همیشگیاتان را. چقدر ناگهان دلتنگتان شدم. چقدر دلم سوخت وقتی خبر رفتنتان را شنیدم خانم حسنزاده. چه ضایعهای واقعاً.
روحتان شاد بانو. امیدوارم خداوند سلام مرا به شما برساند. از خیلی دور، خیلی نزدیک.