خرس حرفم را گوش کرد و رفت مأموریت دریایی و دوباره «از ملال» نوشته. این را هم از نامههای فلوبر ترجمه کرده وسط خاطراتش که رنگی بپاشد توی خاکستریها:«از وقتی اعتراف کردیم عاشق یکدیگریم برایت سوال بوده چرا کلمات «تا ابد» را اضافه نکردم. چرا؟ چون همیشه آینده پیش چشمم است. نشده بچهای ببینم و فکر نکنم روزی پیر میشود، نشده گهوارهای ببینم و یاد گوری نیفتم. با دیدن زنی لخت به اسکلتش فکر میکنم. به همین روال، مناظر خوشایند غمگینم میکنند و مناظر غمبار تنها مختصر اثری برم دارند. اینقدر درون خودم میگریم که توانی برای ریختن اشکهای واقعی ندارم؛ بعید نیست چیزی که در کتابی خواندهام بیش از مصیبتی در دنیای واقعی متاثرم کند. وقتی خانوادهای داشتم مدام آرزو میکردم کاش بیکس و کار بودم، آزاد و رها، مختار به زندگی در چین یا میان قبایل بدوی. حالا که خانوادهای ندارم آرزویش را دارم و به در و دیوار دور و برم میآویزم که هنوز سایهای از خانوادهام بر آنها نقش بسته.
البته همین مرد دانا دو-سه خط جلوتر مینویسد «من بیمارم و بیماریام تویی»(+)
آفرین بچه مایهدار. اینطوری ما عوام هم نمهای از زندگی نجبا را مرور میکنیم اسم چند تا مارک لباس و کفش و هتل و شهر یاد میگیریم. دریانوردی را هم. چه کاری است انقلاب.
*تیتر پست جدیدش است.
به آرش: اون … را شما و اصنافتان میخورید و خواهید خورد.