پایانه

پرنده ذهنم از شاخه‌ای به شاخه‌ای که پرید یاد میوه‌ها افتادم. عمره که بودیم هر وعده میوه‌ای داشتیم که نمی‌خوردیم و می‌بردیم توی اتاق بخوریم که نمی‌شد و جمع شد. یک جعبه کارتن مناسب پیدا کردم و میوه‌ها را گذاشتم داخلش و روی چند قلم سوغاتی که محض روشنی قلب مادرم خریده بودم و روی میوه‌ها هم قرآن‌ها را گذاشتم.

بقیه همسفرهایمان آنقدر خریده بودند که برچسب کم می‌آوردند. هر مسافر اندازه دو ساک حق بار داشت و ما چهار برچسب داشتیم که فقط دو برچسب استفاده کردیم یکی را دادم به هم‌اتاقی‌مان و یکی را گذاشتم لای دفترم یادگاری.

القصه همسفرها از گلهای مصنوعی بنجل تا شلنگ توالت که سرش مجهز به شیر بود تا پارچه‌های گران‌قیمت می‌خریدند. من چون بدنم نمی‌کشید خرید زیادی نکردم از طرفی رهبر گفته بود جای اینکه بازار آنها را رونق بدهیم برگردیم از ایران بخریم. این بود علتش.

دوباره القصه، اینها را گفتم که این را بگویم. فکرم رفت توی فرودگاه جده و مأمورهای ایکس‌ری و بازرسی. اینکه دیدند ما در بارمان پرتقال داریم و لابد خندیدند در دلشان که بدبخت گدا. حالا چیزی مثل این. بعد خجالت کشیدم. یکهو یاد ایکس‌ری اصلی افتادم.

چی بنویسم که حق مطلب را برسانم؟‌

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.