تشک بادی سوراخ شده بود و تمام بدنم میسوخت و اسپاسمم شدت گرفته بود. مهدیه زورش نمیرسید و خوابالو کاری کرد دلم شکست. گریه کردم و دلم مرگ خواست. خوابم برد. از هال بزرگه رفتم اتاق نشیمن و خزیدم توی بسترم. تاریک بود. حس کردم مادر نیست. پریشان نشستم دیدم نه جای مادر هست نه جای پدر، با دو دست میزدم روی زمین و با صدای گرفته مادر را صدا میکردم. از اتاق صندوقخانه آمدند بیرون. گفت دیگر اتاقشان را جدا کردند. گریه کردم که چهل و چهار سال پیش هم خوابیدیم الآن یادتان افتاده اتاق جدا کنید؟
خوابی طولانی بود و پر بحث و پر صحنه. با صدای آلارم گوشی بیدار شدم و میسوختم هنوز. مهدیه را صدا زدم که بچرخاندم به پشت. برایش خوابم را تعریف کردم. گفتم با اینکه تاریک بود اما رنگها واضح و درخشان بودند. قرمز لاکی فرش، گلهای پارچههای لحاف تشکها. لباس مادر. صورتهایشان. لبخند ساکت صورت پدر که نگاهم نمیکرد که ببین من بُردم.
بعد چهل و چهار سال اتاقشان را جدا کرده بودند، خوش بودند و من خوشیشان را دید میزدم.
سلام
خدا رحمتشون کنه