خضر خانواده بالاخره دیوار را خراب کرد. البته با اکراه. حیاط به خوابم نیامد. قصهٔ خانه این شکلی تمام نشد، نه این همه رنگین. هرگز حیاط دوباره این همه گلگون نخواهد شد، کاش اما در خوابهای پس از اینم حتی انگورهای خوشه خوشه توی کیسههای توری ماماندوز حفظ شوند از زنبور و گنجشک تا وقت مرخصی داداش بزرگه. مادر لوبیا بکارد، پسرها ذرت. من دیگر بلد شده باشم از درخت توت بالاتر بروم. شبهای تابستان توی حیاط بخوابیم، شبهای زمستان دور چراغ گردسوز پدر از قصاب اوغلو بگوید. توی حوض بچهماهیهای شیشهای تن به گرمای آفتاب ظهر بسپارند. مرغ آمریکایی داداش رضا خاک باغچه را بکند پی کرم خاکی. گربه خرهی مادر از لب بام بپرد توی حیاط. نکند چهل و چند سال خاطره تمام شود، یادم برود، کسی نباشد تعریف کنم برایش.
آه از دلتنگی.