روز تولد حضرت ابوالفضل(ع) میخواستم این را بنویسم که تیترش را نوشتم اما ماند. الآن هم البته جای نوشتن ازش باقی است و چه بسا باقیتر باشد.
یک روزی در گوگل پلاس طوفانی به پا شد. پدر بزرگوار آقای محمدعلی رجایی بعد از سالهای طولانی زیستن با آثار گاز اعصاب در جنگ تحمیلی به شهادت رسید و محمدعلی شروع کرد به نوشتن از رنجهای پدر. از حملههای دردناکی که آقای رجایی پدرش را محکم بغل میکرده تا به خودش و دیگران آسیب نزند و بعد که حالش برمیگشت از پسر عذرخواهی میکرد. نوشتههای او داغ دل خیلیها را تازه کرد. یکی از آنها طلبهای بود که اسمش یادم نیست. از تاولهای تن رنجور پدر جانباز شیمیاییاش نوشت و اینکه با اینکه بچه بودند ولی او و خواهرش یاد گرفته بودند با سرنگ تاولها را خالی کنند تا از رنج پدر بکاهند. میتوانید تصور کنید این کودکان را؟ این رنجنامه را؟
همان طلبه در ادامه نوشت وقتی پدرش پس از تحمل رنج و درد بسیار شهید میشود تازه از بنیاد شهید میآیند در خانهاشان و مادرش با چماق میافتد دنبالشان که الآن یادتان افتاده ما هم هستیم؟
چه روز و شبی بود آن روز و شب. چقدر گریه کردم. برای اولینبار چیزهایی میخواندم که در خانههایی، پشت درهایی، در سینههای صبوری مکنون مانده بودند. وقتی دانشجو بودیم یک دختر خانم از سردشت همرشته ما بود که بعد تغییر رشته داد. اسمش لیلا خضری بود و پدرش علاوه بر دادن بازویش در جنگ جانباز شیمیایی هم بود. پدرش را آخرین بار وقتی در چمن وسط حیاط خوابگاه نماز میخواند یادم است.
بعدها مستندهای زیادی از زنان و دختران شیمیایی سردشت دیدم. نفسهای تنگ و صورتهای دردمند و تنهای مجروح.
ایران هنوز صدها هزار جانباز شیمیایی و اعصاب و روان دارد که تلخ و سخت برای زندگی معمولی تلاش میکنند و ماندهام چطور وزیر خارجه پست فطرت کشوری که تأمین کننده بمبهای شیمیایی رژیم بعث و صدام بود به خودش اجازه میدهد با خانواده دانشآموزانی که دچار مسمومیت شدند همدردی کند؟ کشورهایی که رنج و درد کودکان پروانهای را با تحریم سختتر و کشندهتر کردند و خانوادههای آنها و خون دل و اشکهایشان را نادیده میگیرند.
چه کثیفید شما. وقیح و ژنده و پست.
*تیتر برای گزارش یک روزنامه از محمدعلی رجایی و همسرش که آخرین بار در عروسیشان دیدمشان. صاحبان دفترهای ازدیبهشت هستند. خوشحال و خوشبخت الحمدالله.