۱-همان دم نوشتن پست قبل داشتم ناهار میخوردم. با ولع سیبزمینی تنوریها را میبلعیدم. یک آن انگار از بیرون خودم را دیدم که چطور انگار بخواهند از دستم بگیرند میخورم. دست کشیدم.
۲-همین دو شب پیش بود که میزاریدم که خدایا بس است دیگر مرگم را برسان و همزمان لیوان آب را برمیگرداندم روی میز که چشمم افتاد به یک تخمه. هر طور بود لیوان را عقب زدم تا فضا باز شود تخمه را بردارم و البته پوست تخمه بود. خندهام گرفت. خودم را مسخره کردم یا مرگ را یا خدا را وقت زاریدن برای تمام شدن دنیا از یک تخمه نمیگذرم؟
۳-عالم وارسته آقای مرعشی نجفی رحمهالله اما زرنگ بود. روزی در بازار نجف چشمش به مردی انگلیسی میافتد که کتابهای خطی را از دستفروشها میخرد. پرسوجو میکند میفهمد او سفیر انگلیس است و کارش خریدن نسخ خطی و فرستادن آنها به انگلیس. پس آقای مرعشی بسیار ناراحت میشود و چون طلبه بود و پولی نداشت شروع میکند به گرفتن روزههای استیجاری و با پولش کتابهای خطی را از دست سفیر میقاپد به معنای واقعی کلمه. الآن کتابخانه مرعشی نجفی در قم از لحاظ غنای کتب خطی و قدیمی تاریخ اسلام حرف برای گفتن دارد و کتابهایی آنجاست که لنگهاش جایی پیدا نمیشود.
این یگانه زهد در صفحه اول کتابها نوشته روزهای متمادی روزه گرفته و چیزی برای خوردن نداشته تا این کتاب را بخرد مثلاً. باورش سخت است نه؟ آن هم نه یکی یا ده تا کتاب هزاران کتاب. همه را با پول روزه و نماز استیجاری و به نانی قانع بودن خریده تا توسط انگلیسیها غارت نشود.
بعد ارشد و دکترا گرفتههای روشنفکرمان که میروند موزهها و تاریخ غارت شده ایران را تماشا میکنند میگویند چه بهتر! آنها ببین چه خوب نگهداری میکنند. بعد همین گروه دوم میگویند گروه اول بیسوادند و با علم و پیشرفت ضد هستند و عرب پرستند.
پوف. بیخیال.
داشتم از خطبه ۱۵۹ میگفتم و خوردن و آتش به اختیاری عالم بزرگوارمان آقای مرعشی. شادی روح بزرگش صلوات.
(خواب و بیدار از دو و نیم نوشتنش طول کشید تا الآن که نزدیک چهار است.)