پیشنهاد میکنم با حوصله بخوانید:
«چهل سال ؟
پنج سال و چهار ماه وهشت روزم بود انقلاب پیروز شد. تظاهرات یادمه . الله اکبر روی پشت بام یادمه. رفتن شاه یادمه. دوازده بهمن خیابان آزادی حوالی دانشگاه صنعتی بودیم . اون موقع صنعتی آریامهر بود . بابا کارمندش بود . مهد دانشگاه میرفتم. یادمه قبل از بهمن عکس صمد بهرنگی رو به دیوار ورودی مهد زدن . یادمه، وقت خواب ظهر شهلا جون ماهی سیاه کوچولو رو برامون خوند. یادمه. بعدتر خواهرم همون مهد میرفت عکس بهرنگی رو برداشتن. یادمه. سال اول مدرسه بیحجاب یادمه. معلم با موی براشینگ شده , دستمال گردن، بوی خوب یادمه. لرزیدن تهران بابت بمباران یادمه ارتفاع کم هواپیمای عراقی یادمه. من و سهیلا خالجون جلوی بقالی حسینآقا روی زمین دراز کشیدیم دستامونو حائل کردیم روی سر و گردنمون. بهوضوح یادمه . روسری ژرژت کثافت یادمه. ۱۱ اردیبهشت سال شصت یادمه.لیست اعدامیهای استان توی اخبار قبل از برنامه کودک یادم. اعدام پسرخالهی نازنین مامان یادمه. شبش مهمان همکار بابا بودیم. با رخت سیاه نشستیم سر سفره, برای اولین بار رشتهپلو خوردم روی بزرگترین بغض دنیا قورت دادیم ، با لیوان لیوان آب پائین نمیرفت لعنتی. پارازیت روی رادیو مجاهد یادمه. میتینگهای شبانه و سخنرانیهای دانشگاه تهران یادمه, مرگ پدر طالقانی یادم، رفتن بنیصدر و رجوی یادمه. همون شب رادیو مجاهد یادمه. دور انداختن و قیچی کردن کتابا یادمه. کندن برچسب روی نوارهای سخنرانی و سرود و پر کردن دوبارهشون با قصههای سوپراسکوپ /چهل و هشت داستان, یادمه. جرم ومامان و بابا یادمه. درز ماشین شدهی روسریا یادمه. دستگیری بابا ، بیخبری، سفید شدن موهای مامان , اولین نامه از اوین روی کاغذ دفترچهی مشق نصف شده، یک خط درمیون ، ریز ریز یادمه . سالنملاقات , اون شیشهی چرک و گوشیهای سبز یادمه, پدری که نمیشناختم ، کابین کناری, صورتش رو گذاشت روی شیشه پسرش اون ور شیشه گونه به گونه پدر, پدر گفت گرماتو میخوام حس کنم, یادمه . توی نامههای ریز ریز نوشتهشده، با تمبر آبی سفید نواب صفوی، بابا نوشته بود ؛ زندگی سخته طلی , چهکار میکنیطلی, قلب آنا.. یادمه, بیمارستان قلب از دوازدهم شهریور ۶۲ تا ۳۰ مهر همون سال یادمه، حکم انفصال دائم از خدمات دولتی , سرخود، صادر شده از کمیتهی بازسازی دانشگاه صنعتی شریف یادمه. همون شب از بیمارستان مرخص شده بودم. مقنعههای کلاهدار, بعدتر چونهدار یادمه. بافتن یاد گرفتم ، ضد انقلاب کوچولویی بودم که برای رزمندگان اسلام کلاه سبز میبافتم. یکی از زیر یکی از رو ، به وضوح یادمه. یک سهشنبه درمیون لوناپارک بودیم , بعد از کارای اداری با مینیبوسهایی که شیشههاشون رو رنگ کرده بودن سرازیری اوین رو پایین میرفتیم برای ده دقیقه پشت اون شیشههای نکبت … جز به جز یادمه، اردیبهشت ۶۵ آزادی بابای دگرگون شدهی بیکار یادمه, دیگه جلوی باباش سیگار میکشید . یادمه. قتل عام ۶۷ یادمه، جنگ یادمه، صلح یادمه سازندگی یادمه ، عاشقی یادمه , اصلاحات یادمه صبح سیاه چهار تیر هشتادو چهار یادمه هشتادو هشت یادمه بیم یادمه امید یادمه… چنگ انداختن به همهچی و مشت خالی یادمه .. یادمه … همه چی یادمه!
ما نسل سوخته نبودیم . یکیمون یکبار نوشت ما نسل بیحماسهایم . من میگم ترسخوردهایم و بیاثر و محتاط، وسط این روزگار نیمبند قسطی.
کاش متولدین نیمهی دوم دههی سی نیمهی اول دهه چهل از خودشون مینوشتن. جوانانی که انگار قایقشون منفجر شد، شانس اگر داشتن تختهپارهای پیدا کردن به ساحل ناکجاآباد رسیدن، بازی از اول, با دل مجروح. رفقاشون زندانی, اسیر، اعدام, تواب یا پناهنده یا شهید یا جانباز جنگ شدن. با پدرسالاری بزرگ شدن وقت فرزند سالاری بچهداری کردن. با بچههاشون ۸۸ گذراندن بازخم باز ۶۷ همدلی و همراهی کردن. یادمونه!
چهل سال غریبی گذشت. بچهی نحسی بودی ج.ا» (+)