زاناکس بعد سالها دارد مینویسد. نوشته: «روزگارم آسان نیست.
این را از چهار صبحها که بیدار میشوم میفهمم . تراپیست امروز با یک مثال ساده توی رگهای دستم دیازپام تزریق کرد. حس کردم دنیا تار و تار و تارتر شد کم کم . یک حالی شبیه اینکه دارم بیهوش میشوم. اما کاملا به هوش بودم و فقط اشکهایم که نمیریختند حالا داشتند دسته جمعی از چشمهایم سقوط میکردند. چرا؟ چون کسی حالم را با یک مثال ساده گفته بود. کسی انگار فهمیده بود رنجم را.
مثال چی بود؟ گفت فکر کن تو از مبدا میدان انقلاب میخواستی به مقصد میدان ولیعصر بروی و حالا فقط مسیر را یک بار به جای دست چپ پیچیدهای راست و سر از پایین چهارراه ولیعصر در آوردی.
آیا کسی میتواند بگوید تو هیچ کاری نکردی؟ میتواند ادعا کند تو تلاشی نداشتی؟ نه! تو الان حتی برای برگشتن به مبدا و دوباره تلاش کردن و یا حتی برای از همان جا مسیر را پیدا کردن و ادامه دادن خستهای. مسیر برگشت تو را خستهتر هم میکند و میفهمم الان چه حالی داری.
من از تمام دنیا همین یک مثال را لازم داشتم انگار تا به خودم حق اشک ریختن بدهم.
لعنت به تمام راههای رفته و تلاشهای کرده.»(+)
چند روز پیش که با اسپاسم شدید بیدار شدم، شبش تصمیم گرفتم هر طور شده از دکتر آیرملو بخواهم تزریق ریتوکسیمب را متوقف کند و همان متوتروکسات خوراکی را بخورم. میخواستم ایمیل بفرستم اما به ذهنم رسید شماره موبایلش را پیدا کنم. محدثه همکارم، چند سالی تحت نظر دکتر آیرملو بود زنگ زدم به محدثه که هم ازش تشکر کنم هم ببینم شماره موبایل او را دارد؟ که داشت.
البته ایمیل فرستادم و منتظر ماندم. دکتر بعد از دو روز جواب داد. پاسخش را برای محدثه که فرستادم و تشکر کردم مجدد، جواب داد که خیلی احساس بدی داشته که به هیچ دردی نمیخورد و تشکر من برایش امیدبخش بود. کمی پیامکی حرف زدیم. افسرده و پشیمان از مسیر زندگیاش است. گفتم من هم. نوشتم کاش میشد بیایم با هم برویم بیرون آنقدر حرف بزنیم که آرام شوی.
دیشب دوباره حالش را پرسیدم گفت راستش را بگویم یا دروغش را؟
کاش میشد از این راههای رفته و تلاشهای کردهی اشتباهی خلاص شد. با همین اشکهای بیپایان. به زور زاناکس یا دیازپام یا هر چی. دلم تنگ شد برای محدثه. برای حال خرابی که همیشه داشت. اینکه چرا سعی نکردم وارد دنیایش شوم؟ او که همه جوره صدایم زده بود.