رسیدهام به سوره طه و رسیدهام به سال تحویل ۸۹. اسفند ۸۸، در پی زمین خوردنهایم در سوریه، حرف همسفرمان مهتاب خانم خدابیامرز را گوش دادم و قبل از عید از مغازهای قدیمی در شهناز عصا خریدم.
سال تحویل آماده شدم بروم کنار سفره هفتسین. با بغضی سنگین وزن سنگین اندوهم را عصازنان تا اتاق پذیرایی کشاندم. چهار قدم مانده به سفره عصا را تکیه دادم به درگاه و بدون عصا رفتم. نشستم و به رسم همیشه قرآن را باز کردم. خدا از میان درخت پرسید چه در دست داری موسی؟ گفتم این عصاست. گرفتم که موقع راه رفتن آویزان بازوی مادر و تسبیح نباشم و زمین نخورم وسط خیابان و کوچهها. گریهکنان میخواندم و خدا گفت چه بسیار در زندگی بر من منت گذاشته است. چه بسیار فرصتها و موفقیتها و گشایشها نصیبم کرده و از بسیار خطرات حفظم کرده.
آن سال با امیر آشنا شدم و به سرعت ازدواج کردیم و رفتیم سر زندگیامان.
اما، اینبار، وقتی سهشنبه سخن آقای عابدینی را از برنامه سمت خدا شنیدم، رسیدن به سوره طه فرق کرد. در تمام این سالها از روی آیات شریک و وزیر گذشته بودم. از امیر. از وعده شریک و وزیری که در این درد کنارم باشد. یعنی فکرش را بکن! کسی را فرستاد تا وزر و سنگینی رسالت مرا بردارد؟ بیکه نوید روزهای بهتری بدهد؟
قبلاً هفت سالههای یوسفی نگاهم بود حالا اما میبینم پیچیدهتر از اینهاست. کار از هفت سال پررونق من و مادر و هفت سال قحطی متعاقبش و سپس پیوستن به خانواده گذشته. حالا طه را جور دیگری باید بخوانم. گرفتار تیه شدیم من و وزیرم. انتهایش تنها سنگی است که پرت کنم به ارض موعود؟ هه. بسیار لذت بردیم.