با یکی میگفتم از زندگی دانشآموزی، آن عشق به مدرسه و درس و درس و درس. از محروم کردن خودم از دوستیها و مهمانیها و شیطنتها و تجربیات دیگر. امروز خاله آذر اما نوشته: «از نظر من بهار فصل مناسبی برای درس خواندن نبود! بهار که عرض میکنم، منظورم اردیبهشت و خرداده! والا فروردین که معلوم الحال بود…تا خودمونو بعد تعطیلات پیدا میکردیم میشد اردیبهشت! به قول مجری های تلویزیون، عِطر پیچ امین الدوله ها میپیچید تو تن شهر…بوته های یاس زرد، نور به خیابونها میپاشیدن. آبشارطلاها از بالای نرده ها ول میشدن رو دیوار…بوته های رز سرخ و سفید و زرد پشت سرهم غنچه باز میکردن…سبزیِ برگ درختها نو بود، قطرات بارون بهاری یهو تق تق میخورد به پنجره…پنج دقیقه بعد خبری نبود! انگار وظیفهی ابر این بود که چند لحظه بباره و بوی خاک نمدار بلند بشه و گنجشکها جیک جیکشون بره هوا و کل حواسی که به زور برای حل مساله جمع کرده بودم رو با خودش ببره اون دور دورا…»(+)
بعد از یکی از داستانهای پرویز دوائی نقل کرده: «هی میرفتیم و میآمدیم و در راه با محمود غزنوی و مسعود غزنوی، این سلالههای پراولاد و پرکار، کلنجار میرفتیم. که عاقبت چه بشود؟ چه چیزی در قبال آن چند نوبت عطر گلهای بهار که در آن چند ساله محدود نوجوانی، هربار به خاطر امتحانات قربانی کردیم، باید به دست میآوردیم؟ چه مدرکی و آیندهای ارزش این قربانی را اصلا داشت؟ چه همه شکوفههای سرخ و سفید که در فصل گل به پاهای خونآلود محمود و مسعود ریختیم، در قرع و انبیق سوزاندیم، خاکستر کردیم و به باد دادیم. این عطر و اشتیاق سالهای رفته را کدام پاداش باید کفایت کند؟ چه کسی به ما پس میدهد رنگِ نویِ نگاهِ هفده ساله ما را که لابلای صفحههای شیمی آلی به خاک سپرده شد؟»
شاید دغدغهها فرق دارد، شاید زیستن در جهان پر عطر و گیاه یا کوچههای بییاس و اقاقی، بستر این تناقضات باشد، اما در کل به گمانم هر سه، ورای این گلهگذاریها بیبهرهی بیبهره هم نیستیم و نشدیم از اوقاتی که صرف غزنویهایمان کردیم. من که دارم خودم را لوس میکنم. خیلی هم با درس خوش بودم. خیلی زیاد خوش بودم.