این وبلاگ شکار صبح زودم است، از پستهای سال ۹۸ این را دوست داشتم: «وکیل معاضدت بودم امروز (اجباری). موکل نود گرم هروئینو انباری بار زده بود. از صبح سرم گیج رفته و برای ملال و خستگی بشریت اشک ریختم و تا شهرستانم رانندگی کردم. موکل پسر بیست و هشت سالهای بود که به مرد چهل و پنج ساله شکستهای میموند. مصرف کنندهی سابقهدار هیچ شبیه انسان نبود. زندگیهای ما انسانهای غیر مصرف کننده, به نظرش ملالآور بود و لابد مثل من سرش به زندگی خودش گرم بوده. واقعیت اینه که ما مورچههایی هستیم که آذوقه برای زمستون جمع میکنیم. خوبه که دو سال یه بار سخت گذرم به دادگاه انقلاب میافته و خوبه که سرمو کردم زیر پروندههای تخلیه مالک سرقفلی و طلاق توافقی و خسارت ناشی از گودبرداری غیراصولی. هیچ نمیتونستم معصومیت دوران کودکی موکلو تصور کنم. وقتی که نوزاد بوده و مادر روستاییش به خودش میچسبوندتش و بوسش میکرده لابد. بدنی براش نمونده بود و درکش از بدن با درک عمومی از بدن متفاوت بود. بدن برای اون ابزاری بود که میتونست محلهایی برای جاساز داشته باشه. درآمدزایی و کارایی متفاوتی برای بخش انتهایی رودهش متصور بود. انباری زدن, فرهنگ شفاهی و نتیجه خرد جمعی دست اندرکاران حوزه مواد مخدر بوده. خودشونو گشتن و پیدا کردن. البته برای من در مقایسه با عرف, بدن چیز خیلی ارزشمندتریه. داستان این طور بوده که تحت تاثیر عواطف, خوشی یا غم, یا بیتفاوتی, مصرف کرده و غرق شده و برای بقا مجبور به حمل شده یا این طور بوده که برای امرار معاش حمل کرده و بعد وسوسه شده. مطمئن نیستم و تقدم و تاخرش برایم اهمیتی نداره. دفاع مکتوب یک صفحهای نوشتم. کارشناس درصد خالص ماده مخدرو آزمایش کنه و از وزنش کم بشه و این که مواد در ید متهم کشف نشده (بو برده تخلیه کرده)و اقرار و مصرف و همکاری متهم و نحوه بار زدن… بعد از جلسه یه پارک بانوان دیدم رفتم قدم بزنم. در حد خودم روحیهم پروانهایه.» (+)
اسم وبلاگ دیازپام۱۰ است، اسم یکی از کتابهای شعر فاطمه حقوردیان عزیز.