عباسآقا وقتی سوار ماشین میشدیم گفت کسی که برای خوب شدنت قربانی نذر کرده بهت خبر میدهد چه ذکری بگویی. با خانم میزبان آنقدر ایستاد و دست تکان داد تا از کوچه خارج شدیم. فریبا گفت با هیچکس ندیدم اینطوری کند، ول کن نیست.
چند وقت بعد خانم هادی-همکارم- آمد که خواب دیده من مدام سوره قدر میخوانم و ذکر سجده واجب. به عباسآقا که گفتم گفت همان است. اما حواسم از ذکر پرت شد به هادی. پس کسی که برای خوب شدنم قربانی نذر کرده بود تو بودی؟ همانجا خاک دو دنیا آوار شد روی سرم. تازه فهمیدم. عباسآقا آن روز برای دست گرمی چند تا خبر بهم داد، یکیاش این بود که هادی/مهدی که خیلی دوستش داشتی یک روزی که چیزی آرامت نمیکرد مُرد. خیلی کودکانه گفتم نمرده رفته یک جای دور. مهربانانه سری تکان داد و گفت نه، مرده. و من خندیدم.
نشستم توی سالن و گریه کردم. پس هادی مرده؟
هنوز هم حواسم از پیغام پرت میشود به تو. تو اگر انقدر آبرو داری، اگر زورت میرسد که پیرمرد را تا دم در، تا رسیدن ما تا سر کوچه سر پا نگهداری، انقدر حرفت برو دارد، دعا کن بیایم پیشت. هان؟
تمام عمر اشتباه کردم یعنی؟