گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

وقتی آنطور رقت‌انگیز، هم برای او هم برای من رسیدیم کنار تختم، و با ته مانده زورش مرا گذاشت روی تخت، در حالی‌که با یک دست مرا نگهداشته بود و با دست دیگرش تختم را مرتب می‌کرد گریه کردم. وسط گریه توی گوشم گفت خسته‌ای؟ مرگ می‌خواهی؟ چطور موقع خوردن یاد مرگ و شفا نمی‌افتی؟ تا دردی و رقتی و شکستی پیش می‌آید زار می‌زنی؟

خیلی بی‌رحمی مارتین. سنگدل.‌

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.