راننده اسنپ گفت رفت و برگشت نمیصرفد. فقط اندازه چند امضا کار داشتیم که قرار بود کارمند بانک بیاید کنار ماشین انجام بدهیم. توافق کردیم مابهالتفاوتش را دستی بدهیم. قبل رفتن به همکارم پیام دادم اگر ده درصد احتمالش باشد بیایم آنجا، میآیی مرا ببری اتاق عمل؟ که احتمال از ده درصد هم کمتر شد. آفتاب پاهایم را گرفتار اسپاسم کرد و پهلویم کاملاً گُر شد، نوک چاقوی حسینی اندازه دو بند انگشت در تن روحالله فرو رفت. برگشتیم خانه. در مسیر مسجد صاحبالامر جان را دیدم و برایش دست تکان دادم و قلبم فشرد و اشک دلتنگی شره کرد.
هر قدر قیافه خیابانها و ساختمانها و زیرگذرها را عوض کنند، نیمی از این شهر با من خاطره دارد. نیمی از این نیمه را با همین اماس شناختم. به خاطر اماس. حالا به خاطر اماس از تمام شهر به نود متر مربع خانه محدود شدهام. متراژهایی که رفته رفته کمتر میشوند. حتی مرغک خیالم هم دیگر خانگی شده. از کنار تختم دور نمیشود.
به همکارم گفتم خستهام. نشد بیایم. قلبم اما خودش را انداخته بود زمین دست و پا میزد. چاقو در پهلویم فروتر میرفت. ماند برای روزی دیگر که حالم خوب باشد. اگر و اگر و اگر.