سایه‌ام با که دهم عرضه سیه بختی خویش*

ظهر سوم شهریور ۹۶، خانه را از ساختمان ترنجستان سبلان شمالی تهران بار زدیم. بهار همسر جوان همسایه دیوار به دیوارمان، سه تا ساندویچ چرخ‌کرده و سیب‌زمینی چرب آماده کرده بود برایمان. خداحافظی کردیم و راه افتادیم. اول رفتیم در خانه‌ای که امیر گرفته بود چیزی را بگذارد یا بردارد یادم نیست. بعد زدیم به جاده.

توی استراحتگاهس یکی از ساندویچها را انداختم برای سگی. حواسم نبود کیسه نایلونی‌اش را بردارم. زباله‌ای تا ابد از من باقی ماند. برای اولین‌بار در زندگی‌ام تا صدها سال، زیر نور خورشید و ماه بر سینه‌کش بیابانهای میان زنجان تبریز.

چه می‌گویم؟

در ورودی تبریز امیر خروجی را اشتباه پیچید گم شدیم. افتادیم در سیاهی خلوت کوچه پس کوچه‌های حاشیه شهر. با کمک نرم‌افزار گوشی امیر دوباره افتادیم توی مسیر. دیر رسیدیم. داداش کوچیکه آمد استقبال و وارد خانه پدری شدیم. همه بیدار بودند. همسر داداش بزرگه پیش مادرم بود. سایه لاغری با شتابی برابر با سرعتی که ویلچرم را هل می‌دادند در حالی‌که واکر را با دستش بی‌هوا برداشته بود خودش را رساند بهم. بی‌که در آن شتاب ببینمش صورت و دهانم را بوسید و خوش آمد گفت. مادرم بود.

آخ مادرم بود.‌

*بیدل‌

 

یک دیدگاه روی “سایه‌ام با که دهم عرضه سیه بختی خویش*

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.