از نوشتههای دو روز گذشته وبلاگهایی که در فیدلی دنبال میکنم نمیشود دل کَند. آنقدر شیرین و پر استعاره هستند یا انگار از زبان تو نوشته شده باشند.
مثلاً خاله آذر دو تا پست نوشته یکی از یکی دلبر. پست پاییز دریای بندر انزلی را اینطور شروع کرده: «بیستودو یا بیستوسه ساله بودم، همراه پدر و مادر و مادربزرگم، به کیش رفته بودیم. اوایل پاییز بود، و هوا برای ما اهالی سرزمینهای شمالی، به غایت گرم! اما دم غروب، حال مطبوعی میشد، خیمهی آسمان آتش میگرفت، در انتهای بیکران، آبی دریا با گدازه های غروب پیوند میخورد…صدای موج هرچند لحظه یکبار، طنین آرامش بود.»
آه از خیمه آسمانی که آتش بگیرد و گدازهاش با آبی دریا بیامیزد. چه تعبیر زیبایی، چه سحرانگیز. بعد اینطور تمامش کرده: «به گمانم پاییز دریا قشنگتر بود…تماشای آیین جمع کردن تورهای ماهیگیری…ارج نهادن به زحمات آدمهایی که با وجود سرمای آب تا زانو و کمر در آب فرو رفته اند…نگاه کردن به آبی دریا که همانند عشقی زیبا هرآن ممکن بود معشوق را ببلعد…»
حسودیام شد خیلی. بهبه.
یا کنعان نوشته: «کلافهای سردرگمی را که به دندان باز نشده بودند، به بردباری و تسلیم میگشایم؛ همان وقت که میفهمم قرار نیست سؤالهایم جواب روشنی داشته باشند. سؤالهایم بخشی از منند، با من رشد میکنند و کامل میشوند. خیلی دیر امّا عاقبت میفهمم که ناکامی، دریچهٔ فرصتهای تازه است و سرخوردگی، من را با اشتیاق خودم آشنا میکند.»(+)
راست میگوید. گذر زمان و تسلیم، کلافهای پیچیده در هم لولیده را، سوالها و تردیدها و غصههای ریشه داده در جهان درونت را، به دریچههای روشنی و نور میکشاند. چه قشنگ حتی از نتیجه ناکامی و سرخوردگی نوشته. همان که میگویند شکست آغاز پیروزی است.
عامه پسند عزیز هم دو پست نوشته یکی از یکی حقتر. من هم مثل او از افتخاراتم این است که فقط یک شماره چلچراغ خریدم. آنهم به خاطر جو آن روزها که نچسبید به مزاقم. در پست دوم حقِّ حق نوشته و انگار از دل من، درباره توئیتر. چند روز پیش فکر میکردم که چرا توئیتر جذبم نکرد و اکانت به آن قدمت ببهوده خاک خورد؟ که کاش آنجا که نوشته محور است و باب دندانم فعالتر میبودم. و به این فکر کردم که چرا هیچ فضایی در مجازستان مثل وبلاگ نتوانست مرا معتاد و محتاج خودش کند؟
پشیمانی کوتاه مدتی بود، همانطور که عامه پسند نوشته: «امروز با قطعیت میگم که خیلی خوشحالم این اتفاق نیفتاد. اون میزان شهرت یه جور وابستگی به نظر مخاطب رو به دنبال داره که آدم رو به جاهای خوبی نمیبره. بعد از یه مدت به خودت میای و میبینی برای خوشآمد یه سری مخاطب که ۱۸۰ درجه باهات زاویهی فکری دارن و احتمالاً آدم هم حسابشون نمیکنی، داری حرفهایی رو میزنی که ذرهای بهشون اعتقاد نداری.»(+)
شهربانو و آقای مرآت هم خاطرهنگاری کردند شیرین. مثل تافی مغزدار. خاطره شهربانو مرا برد به کودکیام. به مادر، به خانه پدری. به هر آنچه نوشته. البته که به ترکی نوشته اگر بلدید.
تسبیح پنجشنبه زده بود بیرون. سر زده بود به خانه کودکیامان به قول خودش. عکس را برایم فرستاد. هنوز خرابش نکردهاند بکوبند بسازند. چه جانسختی تو خانه. چه سر سختی. خانه گرم مهربان راز دار ما. میشود روز قیامت بدیهایم را فراموش کنی؟ شهادت بدهی جانم در تو سخت شد، قوت گرفت؟ از خوبیهایم بگویی؟
سلام
تا باشه خوشی باشه😊
سلام.
کاش مرآت هم مثل شما مینوشت.